شمـــــع دارد مثل جانم بی قراری می کند
امشب او هــم سوز را لحظه شماری می کند
آفت تاخیر سوزد خــــــــــرمن جانهای ما
ورنه شوری جــان ما با هر شراری می کند
شمـع و من پروانه ی موهوم عشقی بی رُخیم
کـه به شطرنجی چو آتش او قماری می کند
جمله هشیاران به دست غــــم گرفتار آمده
جام ساقی جان مـــا را مستِ یاری می کند
مشق مروه تا صفا از بی صفایی دل است
جا که مشی ِ دل،صفا را قبله داری می کند
آنکه حتی «عشق»را درحال هجی کردن است
آفرین بر او که بس ارزنده کاری می کند
هر سری که با سرابی گرم شد گمراه شد
آن شرابی خوش که ما را از سر عاری می کند
«بهرام باعزت»
این روزها سمت و سوی مبهمی را بین خودم و جهان احساس می کنم
آیا قله ی واژه ی «جهان» به دامنه ای ختم نمی شود که همان «زندگی» ست؟
احساس می کنم باید به دیدار کسی بروم
به دیدار کسی که تصویرش را
شبی که نردبان باوری دیرینه و «من» را جا گذاشته
به بام ملکوت رسید
با قلموی شک و تردید بر بوم یقینی نقش زدم
که هر بودی در آن
تصوری از باور بودا بود!
باوری که «بی آرزوئی» را
آرزوئی از پیش اجابت شده ترسیم می کرد!
«بهرام باعزت»
حاشا نهفته حســـــــرتِ در قلبِ تنگِ من
با مرگ من نهفته شــــــــــود در دل کفن
گرچه چو جانم عشق تومحبوس جسمم است
پرواز ِ اوست پر زدن ِ جـــــان من ز تن
آوخ ، شگــردِ نسبتِ خونی و عاشقی ست
سهـــــــــراب را جگر بدرَد دستِ تهمْتن
مُشکِ ختن به زلــــف تو دارد رهی دراز
کز بوی زلف تو به خطا رفته بس خُتن
در محفلی که سوزش ِ شمع ِ دلی ست ساز
گوشی به سوز نی نکند کوک ، اهل فن
تا چنگِ گنگ عشـق تو زد زخمه بر دلم
از زُهره نغمه سرشد از این خون به دل شدن
تا نهان از نظر و چشم زمین
و زمان
و پر از بکرترین منطقی از تجربه ی یک باور
جاده ی نیمه شبِ هر شب را
تا رسیدن به سحر پیشه ترین روشنی ِ لذتی از یک دیدار
ما مسافر هستیم
تا ابد غیر به عشق
مذهبی نیست که کافر هستیم
«بهرام باعزت»