عصر هر روزِ شبِ آدینه
به هوای تو هوایی ست دلم در سینه
یادم آید شبِ آدینه ی هر هفته قراری که به هم می دادیم
به همین یاد
دل و من شادیم
.......
عصر دیروز شب آدینه
مثل هر هفته ی این روز
بی درنگ از هر بار
شد دلم تنگِ تو و تنگِ قرار
مثل هر هفته ی این روز
تا به خود آیم و با خوب و بدِ دلتنگی
با بد و خوبِ مجاور شدن ِ شیشه ی دل با سنگی
کوک را سنجم و سنجیده زنم آهنگی
سر از «آنجا»
در آوردم باز
که میان من و تو
بود و هم خواهد بود
تا ابد «آنجا» راز
اما نه !
مثل هر هفته ی این روز
مثل هر بار تو «آنجا» بودی !
با کسی !
باز هم حرمت تقدیس شکست از «آنجا»
باز هم ! باز هم ! باز !
......
آه از آن عصر شبِ آدینه
که پس از دوری صد ساله ی تو
که پس از زندگی پیلگی ام در غمی از هاله ی تو
با کسی آمده بودی «آنجا»
و من آن روز
تو بی آن که ببینی دیدم
و من آن روز
تو بی آن که بدانی رفتم
و از آن روز به بعد
مثل هر هفته ی این روز
مثل هر بار تو «آنجا» هستی !
با کسی !
دیگر «آنجا»
که میان من و تو
بود و هم خواهد بود
تا ابدها یک راز
یک راز نیست
باز هم حرمت تقدیس
شکست از «آنجا» !
«بهرام باعزت»
می خـــــــــورده ام و مستِ سر از پا نشناسم
میخانه تر از چشــــم تو من جا نشناسم
پنهـــــانیِ تو سلسله بر عــاقلـــی ام زد
دیوانه ی گــــــــم هستم و پیـدا نشناسم
آن لحظه کــــــــه در منبر جان موعظه کردی
کـــافر شــــــــــــدم و مومن و ملا نشناسم
در قطره ای از شـــرح تو غرقم به چنان روی
بیرون شـــــــــــــــدن از وسعت دریا نشناسم
من ســــــــــــــــر به هــــوا آدمِ دیروزِ بهشتم
مجنون شــــــــــــده ام لیلی از حوّا نشناسم
غیر از خط مستی به رخ شــــــــاهدِ هستی
خطی خــــــوش و سبز و تر و خوانا نشناسم
در نای فلک همچو صـــــــــدای دل عاشق
خوش لهجه وخوش صوت وخوش آوا نشناسم
پروانه تر از قومِ جگــــــر ســـوخته ی عشق
بر شمــــع نگاهـــت به تمنا نشناسم
«بهرام باعزت»
این چه آبستنی
و مریم عذرا بازی
ست؟
مهر و کین تو کدام است درَد پرده ی دل؟
یوسفت در دل زندان ز زلیخـــا بازی ست
گه به کین حدس و گمانم رود و گاه به مهر
ظنم از کار تو بر شیوه ی حاشا بازی ست
عاشقــان را قلمت می زند هر دم رقمی
دلبرا ! از چه تو را این همه انشا بازی ست؟
آنکــــه شـــد رابطِ دانایی ِ افلاک و زمین
تازه داند که جهان جمله معما بازی ست
موج خون دلم و اشک خموشم را بین
تا بدانی که در این بحر چه اخفا بازی ست
لحظه ای مُردن و یک لحظه دگر زنده شدن
عشق را پیشه ی میراندن و احیا بازی ست
باید از پا شعــــله ی آتش دلا تا سر شوم
شعله از این بیشتر کن تا که خاکستر شومدر میان عاشقانت از ازل تا روز حشر
عهد کردم آن چنان سوزد دلم تا سر شوممهر گردون هم سری دارد مجرّد مثل من
با وجود مهر سوزان کی به او همسر شوم؟!اقرأْ بسمِ رَبّکَ روح الامین گــــر ســـر دهد
الّذی عَـلَّــــــمَ بالْقـَــــــلَـم ِ را دفتر شومگر انالحقی ِ تو بار دگــــر خواهد ظهور
من به حلاجی دگر بودن به او مظهر شومگر شود صد بار دیگر نو جهان ، باشد محال
من به جز این کهنه عاشقْ آدمی دیگر شومگر لحد چاقی بگیرد جمله از اعضای من
کی شود که ذره ای ازعشق تو لاغر شوم؟
«بهرام باعزت»
آنچه کرده شانه ی زلفش به من آنش کنم
دردمندِ آتـشست این جان من پروانه وارشمع دل ! جانم بسوزان تا که درمانش کنم
مشکل عشق تو که با هوشیاری حل نشدبا نگاهِ مست تو شاید که آسانش کنم
اینکه عمری من فدای چشمهایت رفته امکن نگاهی تا که با جان دادن امکانش کنم
مرغ جانم را رسد روزی که از این ناقفستا حصــارِ سنگی ِ امّید پرّانش کنم؟!
چشمهای با گناهِ عشق کافر گشته راآنقــدَر با اشک شویم تا مسلمانش کنم
این سرِ شوریده را ای فقهِ کافر کُش بدهفتوی ِ داری که در آن چوبه رقصانش کنم
کی به گیسوی چلیپایت صلیبی سر کنیتا که ازجانی به خون سرگشته الوانش کنم
«بهرام باعزت)