یاری که غایبست او دل می کشد به هر سو
دل می کشد به هر سو یاری که غایبست او
هر آن گدا نخوانده از حال تلخ فرهاد
او نشنود دگر هیچ شیرین حدیثِ خسرو
دیگر نمی زند بال گویی کبوتر دل
از آن زمان که سویی دیده کمانِ ابرو
گر بر زمین بیفتد ماه و ببینم او را
کی بخشد آن صفایی که می برم از آن رو؟
از کفر و دین چگونه آزاد می توان شد
هر دم به رو نشانی تا حلقه های گیسو
افسون گل به بلبل یعنی که زندگانی
که این هوس نمیرد با دستِ هیچ جادو
از عمر رفته بی تو با دوستی چو گفتم
گفت عین مرگ باشد درد بدون دارو
«بهرام باعزت»
باز هم با بالِ ابرویت به افلاکم رسان
قبل از آن که پا به این دنیا گذارم آتشی
از هوای تو مرا افتاد در دنیای جان
چشم مستت راز بی آلایشی را گفت ازل
که شراب آلوده ام از آن حکایت این زمان
من به دل سوگند خوردم که به جز دل که تویی
چیزکی نه بشنوم نه که بگویم چیستان
خواب را ازپیش خود راندم به این خاطر که او
در گلستان خیال تو نروید هرزه سان
تا سحرگاه شکفتن پلک بر هم نانهد
در شبی روییده از غمزارِ حسرت، باغبان
قافله گو باز گردد که دلم جا مانده است
که دلت بر جا نماند همچو من ای ساربان !
دوستت دارم ولی شرمم برای گفتن است
کاش می شد که بر آرم روبه رویت بر زبان
«بهرام باعزت»