افسوس کـــــــه حرفِ تو به گفتن نمی آید
آنگونه کـــــــــــه هستی به شنفتن نمی آید
از زمــــــزمه ی چشم تو صد راز شنیدم
آن گونه شنیدن کـــــــه به گفتن نمی آید
یک جرعه نگاهت که به جام دل من ریخت
سبزینه ی هـــــــــوشی به شکفتن نمی آید
بیدارم و بینای تو تا صبـــــــــــــح قیامت
زان راز کــــه در حیطه ی خفتن نمی آید
بگـــذار کنون اشک من از موی تو یک دم
آویزد و موید کــــــــــــه به سفتن نمی آید
تو جنتِ فاش ِهمه اهل نظــــــــر هستی
دوزخ تر از این فــــــاشْ نهفتن ، نمی آید
در باغ وجودم به جــز ازعشق نروئید
بویاتر از این غنچــــه به رُستن نمی آید
«بهرام باعزت»