گلی از باغ دلم چیدم
هدیه ی یار
در هوایی سحری
غرقِ بهار
دیدمش در گذرِ کوی قدیم
پا به دل ، چشم خمار
قامت وحشی او
رنگ طراوت ها بود
رنگ محراب نماز
رنگ ایمان
رنگ آتش در مهر
رنگ طاعت ها بود
پیش آن قامتِ مست
ساغر از دل بایست
تا به خود آیم و گل هدیه کنم
دل من رفت از دست
بهرام باعزت
تا بجایی کار را بُردی که رفت از دستْ دل
ای امان از دست چشم مستت و بد مستْ دل
لحظه ای از آن من از تو بر نمی دارم نگاه
که دلی گم کرده ام دانم که با تو هست دل
سرزنش با قطره ی مشتاق بر دریا خطاست
نشنود آنگونه که نشینده و پیوست دل
سنگِ تهمت می زدم شب اشک راکه کم بریز
گفت جرم من چه می باشد اگر بشکست دل
عهدِ بد بستی که دیگر دل نبندی بر کسی
می خورد بازازنگاهی بعدازاین رودست دل
بی وفا هستند اگر خوبان چه غم ای با صفا
می شود هم از صفا بر بی وفاها بست دل
بهرام باعزت
مست مستم آنچنان که بر زمین افتاده من
امشب از شبهای دیگر بیشتر دلداده من
هر کسی گوید که بر روی تو دارد او نظر
آنکه اما چشم او در چشم تو افتاده من
هر کسی از بردن نام تو دارد منظری
آنکه منظر را بنا بر نام تو بنهاده من
خاک پایت را قسم خوردم که عهدت نشکنم
هر چه پیچیده شود سودای عشقت ساده من
دعوی هستی من با هستی تو باطل است
بر دیار هفتم و شهر فنا آماده من
کوله بار شوق دیدار تو را دارم به دوش
تا ابد هستم مسافر در دل این جاده من
بُرده از دستم شراب اشتیاق دیدنت
گوشه ی این آرزو مستم ازآن بی باده من
بهرام باعزت
جانم از یاد تو دیشب تا سحر فریاد کرد
ای فغان!از جان شنیدن قصه ی موهوم درد
آنچه دیده چشمم از دریای طوفانی دل
در دل دریا ندیده چشمی از دریانورد
گر ببیند صورت زیبای تو مرد رهی
در طریق صبر دیگر او نباشد پایمرد
پر زدن در آسمان باور تو لحظه ای
خوشتر از پرواز عمری در سپهر لاجورد
در شبِ یادِ تو کی گنجد خیال دیگری؟
آن چنانکه در هوای تو نگنجد هیچ گـَرد
در قمار عشق، بُردن نیست جز دل باختن
هر که او دل بیشتر بازد برَد او بیش نرد
بهرام باعزت