تا بجایی کار را بُردی که رفت از دستْ دل
ای امان از دست چشم مستت و بد مستْ دل
لحظه ای از آن من از تو بر نمی دارم نگاه
که دلی گم کرده ام دانم که با تو هست دل
سرزنش با قطره ی مشتاق بر دریا خطاست
نشنود آنگونه که نشینده و پیوست دل
سنگِ تهمت می زدم شب اشک راکه کم بریز
گفت جرم من چه می باشد اگر بشکست دل
عهدِ بد بستی که دیگر دل نبندی بر کسی
می خورد بازازنگاهی بعدازاین رودست دل
بی وفا هستند اگر خوبان چه غم ای با صفا
می شود هم از صفا بر بی وفاها بست دل
بهرام باعزت