باز در سراپرده ی خواهشم غربتی سنگی سایه انداخته است
همه ی لحظه های زمان ِ پشتِ سرمانده
گواهی می دهند که دلم برای تو تنگ شده است
با چراغ دود گرفته ی خیال
از پستوهای تمنائی بی فلسفه عبور می کنم
و از حاشیه ی پشتِ سر مانده ی زمان ،
تا نگاه کار می کند تنها توئئ و تو
نمی دانم در کدام سمت زمان ایستاده ام
اما با شوری به وسعتِ دلتنگی
مسیر ازل تا ابد را پُر از گلواژه های دوست داشتن می کنم
بهرام باعزت