ادبی

این تمـنای قیامــت در دلم *****که شود محشور جانم با قلم --------------------------------------------------------------- آدرس اینستاگرام: baezzat.bahram

ادبی

این تمـنای قیامــت در دلم *****که شود محشور جانم با قلم --------------------------------------------------------------- آدرس اینستاگرام: baezzat.bahram

و.....

و اما.....

و خوشحالم که اینجائی.....

امیدوارم هیچوقت دنبال آن بهانه ای نگردی که این فضا را خط خطی جلوه داده  است. نمی دانم! شاید اگر بجای آن بتوانی به این فکر کنی که وقتی  یک نفر ، نیمه ی پنهانِ خودش را پروانه سان بر آتشَ شمعِ دلش به عشق نوازی و عشق بازی می بیند دیگر مجبور نخواهی شد در سنگلاخِ بهانه ، پاهای تاول زده ی احساست را برنجانی.

در کوچه ای که قرارِ عشق می گذارند فقط دو نفر هستند که خبر پیششان هست و گزاره لازمشان نیست .  وقتی قوئی خونین بال که با  تیر صیادِ جبر  در خاکِ هستی غلطیده ، زخمی ترین عشق را برای معشوقه ی آسمانی اش می سراید رنجواره های حسرتِ  پر زدن از قفس خاک را باید در بی بهانگیِ درد کشیدن  پناه داد . پس  قبول کن که لحنِ باربدی هم بازاری رایج برای  این ترانه ی دلگیر  نیست چرا که  در دردخانه ی ایمان ، تنها سوز است که ساز می زند.

حالا که دلت می  خواهد درون این دنیای بی بهانه را بکاوی  از تو می خواهم  تنگیِ نفس هائی که با دلت همراه خواهد شد را نشماری . کسی چه می داند شاید گپی هم با هم داشته باشیم. اینطوری من هم یادم نمی رود که در گزینشِ بودن و نبودن ، از میان هزار رنگِ این انتخاب اگر رنگِ منصوری را صاحب شدم تنها به خاطر این بود که هنگام یک همنشینی اتفاقی ،  از نگاهِ شیرینِِ نازنینی ، شور گریستم. کاش می شد در حالیکه روبروی آئینه ی باورم  ایستاده ام پرده از سینه ام کنار بزنی  و  ببینی عشق با جانم چه کار کرده است.

همیشه دلم می خواست یکی باشد که مستوری و مستی را بشناسد. کسی که وقتی به کلبه ی حیرتم قدم می گذارد عطف و عطرِ دامنش خاک وجودم را مشک آگین کند تا حیرت و سرگشتگی ام در فقر و فنا محو شود. کسی که بواسطه ی دولت معرفت ازسراپرده ی گُلی ، نعره زنان برای دستگیری دلی آمده باشد که دیگر نای نعره و ناله در او نیست.

و  بگوید که آتشِ عشق ، خاموش ترین دردی ست که در جان عاشق می افتد. از زخمهای بی نشانی بگوید که بستگان کمند عشق را لایقند.  یکی که  با چنگِِِ باورِ زهره ای  اش سیم های لرزان تار دلم را به نوسانی ابدی در بیاورد تا ترنمی ازلی از عشق را در خاطرش نجوا کنم. خاص و عام مطلق.

همیشه فکر می کردم انگشتانم آنقدر در لطیف نگاری، لالایی  آفرینند که چشمهای بخت هم به افسانه اش در خواب می رود. اما یکی هست که زیبایی اش از طبع و عشق و لطف سخن من مستغنی ست و این حکایت ....

و ....

 و اما .....

و خوشحالم که اینجایی ....


                                                     بهرام باعزت

یاور همیشه مؤمن !

             نازنینم !

           یاورِ همیشه مؤمن !

             یهودای من !

             باور کن

            در هیچ سمتِ سَحَر

            از تو  به شکایت نخواهم نشست

            چرا که  رسالتِ من و شمع

              تا سحَر سوختن است

            و اکنون  

            که سحَر ندمیده

           تو هنوز یهودای وفادار ِ این مسیحائی

            بیا تا فرصتی هست

            قرار ِعشق را مرور کنیم

           و سحَر را نیامده

          به لحظه ای که حرفِ پنجره ها

           قرارِ سرخ خواهد بود

           سوگند بدهیم

              تا طلوع  خورشید

            تو رهوار ِ اشتیاق

           باز آن یهودای رفیق باشی

          و اگر حرفِ  نیوشیدن از نارفیقی ست

          بگذار  به جام ِ شام آخرمان باشد


بهرام باعزت


چه شبهائی که از دیوار بلند خیال بالا آمدم

و به حجمِ ناباورانه ی تو

در تنگنای هستی ام  خیره شدم

اما  افسوس هیچوقت نشد

تو را  چنان که دلم می خواست ببینم

زیبای من !

نمی دانم کدام محرم دل

روزی در این حرم گفت

که تو برای من هست که هستی !

برای اشکهای خاموشم  ،

برای دلِ همیشه تنگم  ،

برای سوزهای شبانه ام،

و  برای همه ی لحظه های پر تب و تابِ عُمرم 

که تنها تو را شنیدند

و باز می اندیشم

که شاید دیگر هیچوقت این مجال را پیدا نکنم

پس مثل همیشه به ضربانهای  قلبم گوش می کنم

تا در این لحظه های پر تب و تاب

دوباره تو را بشنوم


بهرام باعزت