ادبی

این تمـنای قیامــت در دلم *****که شود محشور جانم با قلم --------------------------------------------------------------- آدرس اینستاگرام: baezzat.bahram

ادبی

این تمـنای قیامــت در دلم *****که شود محشور جانم با قلم --------------------------------------------------------------- آدرس اینستاگرام: baezzat.bahram

خودشناسی مقدم بر جامعه شناسی است

به نام حضرت عشق

خودشناسی مقدم بر جامعه شناسی است

مهمترین گذری که فکر و تداعی اش  ذهن هر مسافر معرفتی را می گزد گذر خدا و ایمان به خداست. هرگونه معنا و تاثیر عاطفی و حسی و تعالی پذیری  از این مفهوم نهایتا به اخلاق و اخلاقیات بر می گردد. اینکه کانت برای اخلاق استقلالی ذاتی قائل شده حقیقتی بلامنازع است. اخلاق چیزی هست که با آموزه های دینی و تعالیم و مناسک مذهبی تغییر پیدا نمی کند. بنابراین در سخنی فنی تر می توان از اخلاق تحت عنوان فرمان خدا نام برد. بیان جمله ی اخیر به این معناست که خدای معرفی شده در کتابهای مقدس اگر چنانچه با ایده آل کمال اخلاقی همسو نبود می توان آن را قبول نکرد به همین سادگی . و اگر چنانچه با ایده آل کمال اخلاقی مطابقت داشت همان خدای واقعی است.

خصوصیت عمومی و برجسته ی اخلاق ، فردی بودن آن است. یعنی دیوارهای بنای  اخلاق اجتماع از تک تک آجرهای  اخلاق افراد نظام می گیرند. اینجا ما در حال حرکت از جانب صورت به طرف معنی هستیم. اخلاقی که از آن حرف می زنیم در صورت  چیزی شخصی است اما در معنی عین فرمان خداست یعنی مقوله ای تثبیت شده و کاملا استوار و شخصیت دار است. پس منظور از جمع شدن آجرهای اخلاق افراد و به ثمر رسیدن دیوار اخلاقی جامعه ، تاثیر اخلاق فردی بر اخلاق جامعه نیست بلکه در همان مسیر صورت به معنی  از ساختار به رفتار رسیدن است.

از این گذر و با توجه به اینکه زیر بنای اخلاق  جز از مصالح نظم و نظام نیست و هر آدم اخلاق مداری دوستدار نظم و نظام است می توان در رابطه و در مواجهه با واژه ی «کافر» در حد چشمگیری مسامحت ایجاد کرد. خود واژه ی «خدا» حاصل یک نظام باوری ارزشی است. یعنی خدا را می توان مترادف با نظامی مطلق دانست. منظور من از نظم و نظام ، معنای لغوی این واژه نیست بلکه نظم را تفسیر این سخن از  امرسون ( از بنیان گذاران مکتب تعالی گرایی) می گیرم که :حتی ذره ای را در هستی نمی توان به نصف قیمت و بهایش خرید بلکه باید بهایش را تمام و کمال پرداخت کرد. آنچه در طرح عمومی این سخن بیشتر به چشم فهم می زند این است که هر شخص به مقدار هزینه ای که می کند از بازار هستی جنس می خرد:

 من و دل گر فدا شدیم چه باک

غرض اندر میان سلامت اوست

من به راحتی می توانستم به جای بیت فوق از بیتی دیگر از همین غزل که مصداقیت ظاهری بیشتری با ظواهر سخن دارد استفاده کنم مثلا این بیت:

تو و طوبی و ما و قامت یار

فکر هر کس به قدر همت اوست

اما  به همان تأملی  که سخن امرسون را معنی واقعی نظم دانستیم بیت اخیر ظرفیت حمل و کشش مفهوم مورد نظر را ندارد و بیت اول ، معنی «هزینه کردن»  را  سلیس و صریح تر ادا می کند. از این رو هر شخص ، طبق توافق با خودش و نه با دیگران ، خریداری متشخص در بازار هستی و جهان است. یعنی هر آدمی به مبلغی از انتخاب خودش قادر به خرید از هستی ست. در باره ی کلمه ی انتخاب  بهتر است کمی تأمل به خرج دهیم. وجود آدمی دارای دو  بُعد شخصیتی ست. یکی حسانی و دیگری اخلاقی. بیشتر آدمها بعد حسانی را از شخصیتشان ترجیح می دهند. آدمهای حسانی رنج را در هیچ شکلی دوست ندارند و دنبال لذت  در ساحت زندگی اند. لذتها را برای خودشان و خانواده ی خودشان می خواهند حتی ممکن است این خانواده ، طول و عرضی به اندازه ی همسر و فرزندان  باشد و  حتی پدر و مادر و برادر و خواهر در این محدوده جایی نداشته باشند.  گروه دیگر آدمهای اخلاقی هستند. اخلاق مثل ایمان به رنگ رنج است. این طیف از آدمها خودشان را در قبال همه ی هستی موظف می دانند و منظرشان نه تنها  خانواده ای وسیع از اقوام نسبی ست بلکه  همه ی انسانها برایشان حکم عضو خانواده را دارند. بدیهی ست که با این نگرش ، رنج ابعادی قابل لمس خواهد داشت و روشن است که اینجا حرف از اخلاق فردی یا همان اخلاق معنوی ست و نه اخلاق اجتماعی.  اما  اخلاق معنوی چیست؟ اخلاق معنوی چیزی نیست جز آنچه که شیخ اجل  به سادگی آن را بیان کرده است:

تو به آفتاب مانی به جمال و حسن و طلعت

که نظر نمی تواند که ببیندت کماهی

گمان نکنیم که مضمون این بیت  در ادبیات رسمی عمومیت دارد و از این رو دلیل خاصی برای تراشیدن ایماژهای نو در ساحت تأمل وجود ندارد. نقل است که مردی عاشق زنی شده بود و سالیانی در فراق او ناله  و زاری می کرد . در همه ی این سالها همیشه از حسن و ملاحت و زیبایی او می گفت و هر بار هم حرفش تازه و بدون تکرار بود. دوستان گفتند سالهاست  هر روز و هر لحظه زیبایی تازه ای را از او گفته ای که اگر هر ذره از وجود او را یک زیبایی تصور بکنیم تازگیهایی که تو حرفش را زده ای بیشتر از تعداد ذره هایی مذکور خواهد بود. او جواب داد که من هم برای همین ناله و زاری می کنم که هر ذره ی وجودم حجمی از زیبایی او را در آغوش کشیده اما باز از زیبایی او در زمین مانده که حسرت در آغوش کشیدنش بر دلم مانده است. این داستان به ما می گوید که آدمی نمی تواند حقیقت هستی را ببیند و  دریابد. هر ذره ای در هستی آفتابی است که یارای دیدنش در چشم نیست. چنانچه خود آفتاب هم در هستی جز ذره ای نیست!

آفتابی در یکی ذره نهان

ناگهان آن ذره بگشاید دهان

ذره ذره گردد اجزای زمین

پیش آن خورشید کو جَست از کمین

بنابراین کسی که به نظام هستی و جهان اعتماد و اعتنا دارد و دوست هم دارد که هستی نظام مند باشد هر چند اگر این شخص به خدا چنانچه خواسته و توجه شریعت است  اعتقادی از جنس ابراز نداشته باشد باز مومن است. در مقابل ، کسی که به نظام هستی و نظم داشتن جهان قائل نیست و یا دوست هم ندارد که جهان نظمی داشته باشد هرچند موافق با محتوای ابرازی و  تبلیغی شریعت ، اقرار به باور به خدا کند او کافر است.

آنچه در برداشت از این بحث می تواند مورد سوء ظن قرار بگیرد این است که هستی و جهان و طبیعت به معنای مطلقش  ، خدا به حساب می آید. به لسانی عامیانه جایی که کسی هستی را نظام مند دانسته و باورمند به نظام هستی است مومن به خدا فرض می شود بنابراین ، از قبول تالی به قبول مقدم می رسیم که هستی و خدا یکی هستند. عین این معنی که اگر قبول «آ» برابر است با قبول «ب» ، پس آ همان ب هست.

اگر بپذیریم که یک پریشانی ِ منظم هم نظم است این مسئله به خودی خود حل می شود. در این صورت توحید  هم یک مسئله ی فقهی یا فلسفی خشک نمی نماید بلکه مفهومی عاطفی خواهد بود. مرحوم فریدون مشیری سروده ای دارد که در آن در جستجوی اجزای تصویر مادر خویش در آینه های کوچک و بیکران سقف حرم مشهد امام رضاست . انگار تصویر مادرش در این آینه های کوچک تجزیه شده و او ذره های موجود در آنها را یکی یکی به هم مثل قطعات پازلی متصل می کند و نهایتا ذره های تصویر به وحدت رسیده و تصویر توحیدی ِ مادر به عینه می رسد. الان فرض کنید ما هم ذره های هستی را که در آینه های پریشانی و کثرت پخشند جمع کرده و به هم بپیوندیم و نهایتا شاهد یک نظم از جنس توحید باشیم. جالب است که ما بایستی اول ذره ها و قطعه های تصویر خودمان را جمع کنیم و به نظم برسانیم تا بتوانیم به جمعیت هستی برسیم. حالا این جمعیت پدید آمده که  جامه ی  توحید پوشیده چه فرق می کند که نام خدا بر او اطلاق بشود یا هر نام دیگری ؟! و چه فرق می کند که یک تعصبی از متعصبی نپذیرد که تصویر حاصله  همان جمع و اتفاق ذره ها و تصویرهای تکه تکه ی درون آینه های کوچک و بیکران هستی ست که از بدو ورود آدمی به کره ی خاکی هر کسی بر وفق روبرویی با یکی از آینه ها  و از باب جهتی که نگریسته خدایی را برای خودش متصور شده است که در واقع جز جزئی و ذره ای از خدای واقعی نبوده است به قول عین القضات همدانی: از باغ امیر گو خلالی کم گیر ! و مهم این است که اکنون ما تصویری در دست داریم که زیباست و جامعه  آرام آرام   و یکی یکی و دو تا دو تا  به حکم :« ان تقومو لله مَثنی و فرادی » نزد ما خواهند آمد و یک نسخه از آن تصویر زیبا و چشم نواز را از ما درخواست خواهند کرد.

الحمدالله اولاً و آخراً


بهرام باعزت


پاسخ آینه ها سنگی نیست

برف و غوغای زمستان همه دلتنگی نیست

همه دلدادگی و عشق، زمستان رنگ است

دل هر فصلی نیز

به زمستان تنگ است

فصل دل بیشتر از عامه ی فصل

که بهار است زمستان در اصل

آنچه بخشیده به این فصل چنین ناموسی

که به سر، شورِ قلم هست چو اقیانوسی

سرگذشتی ست اساطیری و دقیانوسی:

آن زمستانِ انالحق پیشه

داشت انگار به خاک دل  منصوری عاشق، ریشه

عصر  بی تاب و جنون باری بود

بود بازیگر رویای بهشت موعود

بال بال از پی یک برکه  که نیلوفر و باران به هم عاشق بودند

و از این آتش جانسوز نمی آسودند

او به جا آمده بود

که دهد هدیه به نیلوفر حسرت آلود

نردبانی که رساند او را

تا به باران و صعود

برف چون پنبه ی رنده شده پُر می بارید

کز زمین غیر سفیدی همه رنگی تارید

مرد عاشق که سر قول و قرار آمده بود

کوچه را چندین بار

تا به آخر پیمود

ناز کز فطرت معشوقه  پذیرد تفسیر

سببی هست به بدقولی او و تاخیر

همگی از گذر و کوچه و آن عصر و غروب

از نیازی که محب آورد و ناز که دارد محبوب

بود  پُر از آشوب

مرد عاشق به سیاهی که از آن دور می آمد نگریست

دل او مامن شادی شد و شادی را زیست

چشم بر چهره ی او خواست به دقت بیند

آرزو- رنگ گلی از این حدس

شاید این سان چیند

برف اما هوس سنگ دلی در سر داشت

تک تک نقش قلموی نگاه  او را

پرچمی کرد سفید

و به تسلیم افراشت

شدت برف چنان بی سر و بی سامان بود

چشم را چشم نمی دید  مگر طوفان بود

سایه نزدیک می آمد آرام

در فراسوی خیالات تنیده به گمان و ابهام

ناگهان برف گلوله شده بر صورت مرد

خورد و آوردش درد

لحنِ از ناز پُرِ  خنده ی معشوقه ی پُر ناز و ادا

با سر و دست فشان ، رقص کنان برفِ چمان در غوغا

در سکوت کوچه

شورها کرد به پا

این تپش از ضربانی که دم از زندگی و جان بزند

بود بس جان افزا

مرد عاشق به شقاوتگریِ چشم به راهی بودن

لحظه ای را  حتی

با خیال رخ جانان غم دل فرسودن

اندیشید

 و چه زیبا نخ احساس طرب را

به خیالی دیبا

در دل خود ریسید

چشمهایش را بست

و به بوی خوش محرابی معشوقه از این دنیا رَست

انتظاری که در او جان به رهایی برسد

تا به رویشکده ی پاکِ فدایی برسد

مسلخ عشق اگرچه سرد است

گر نوایی که از این زخمه بر آید درد است

لحن او خود گویاست

که حریفش مَرد است

و همین مردی را

نه که عاشق که صفا پیشه چو معشوقه هم آرد بر جا

از همین جلوه ی راز

دست معشوقه به ناز

از سر و صورت او با هوس و خواهشی از جنس نیاز

تکه تکه

دانه دانه

برفها را  برداشت

و سپس بر لب او بوسه ی شیرینی و گرمی را کاشت

داغتر از دل دلداران بود

بوسه ای که به زمین هر چه که عشق

تا کنون کاشته ای بود درود

از همین خاطره هست و اظهار

که زمستان بی شک

عاشقان راست بهار


بهرام باعزت

 

غزل

باید از پا شعــــله ی آتش دلا تا سر شوم

               شعله از این بیشتر کن تا که خاکستر شوم

 

در میان عاشقانت از ازل تا روز حشر

               عهد کردم آن چنان سوزد دلم تا سر شوم


مهر گردون هم سری دارد مجرّد مثل من

با وجود مهر تو من کی به او همسر شوم؟
               

اقرأْ بسمِ رَبّکَ روح الامین گــــر ســـر دهد

               الّذی عَـلَّــــــمَ بالْقـَــــــلَـم ِ را دفتر شوم


گر انالحقی ِ تو بار دگــــر خواهد ظهور

               من به حلاجی دگر بودن به او مظهر شوم


گر شود صد بار دیگر نو جهان ، باشد محال

               من به جز این کهنه عاشقْ آدمی دیگر شوم


گر لحد چاقی بگیرد جمله از اعضای من

               کی شود که ذره ای از  عشق تو  لاغر شوم؟



                                                      بهرام باعزت