ادبی

این تمـنای قیامــت در دلم *****که شود محشور جانم با قلم --------------------------------------------------------------- آدرس اینستاگرام: baezzat.bahram

ادبی

این تمـنای قیامــت در دلم *****که شود محشور جانم با قلم --------------------------------------------------------------- آدرس اینستاگرام: baezzat.bahram

غزل



بهرام باعزت

من از این خلوت نخواهم شد برون -- چون که سرگرمم به دنیای درون

«تقدیم به زیبای درونم»


اینکه گویند محال است رسد کوه به کوه

ولی آدم به مجال است رسد تا آدم

گرچه اهلِ دو جهان متفاوت باشند

حرف بی ربطی نیست

که دل آرد به ستوه

دلربا  شاعره ای چندی پیش

از گذرگاهِ زمان

ار فراسوی جهان گذران

از دیار دل و از مردم جان

آمد و بر در ِ  خلوتکده ام حلقه نواخت

خلوتی با من ِ  دلسوخته  ساخت

شهر او در ته ِ شبهای خیالی جا داشت

خیلی  آن دور که مهتاب آنجا

خیمه ای بر پا داشت

چند روزی شب و روز

گوشه ای جُسته و گشته دلمان حاشیه سوز

شب همه مثنوی عشق به هم  می خواندیم

روز هم  با بلم ِ چشم غزالش 

به هوسناکترین بحرغزل می راندیم

قلم و من که دو پرورده ی معنا هستیم

در افق های سخن

صورتکی از فلکی می بستیم

صنع را  در سخنم  دید طبیعی تر  از آن

که زبان

می کشد حسرتِ از صنعت و از حصر تکلف رَستن

درِ تحسین نتوانست به طبعم بستن

گفت: دیوان ادب از سخنت آب خور است

شب و روز ِ سخن  از طبع تو  عرصه گهی از ماه و خور است

هنرت عطرترین است به باغ احساس

سخن  توست در این عطرکده بوی اساس

عیسی ثانیِ عصری که   سیه پیشه تر از کیشِ شب است

تویی ای آنکه سخن روزترین  از تو به تاب و به تب است

مانده ام فاش کنم خاطره ای را یا نه؟!

اینکه من سایه به سایه به کنار تو کنون آمده ام

اتفاقی ست مصادف شده  آیا یا نه؟!

سخن اینجا که رسید

دل من هم لرزید!

پشت آن لحنِ لطیف

نکته ای بود ازلی و ابدی  نغز و ظریف

او به لبخندِ درآمیخته با یک خجلی

گفت با من که تو  تنها خلفِ اهل دلی

راز لبخند ملیحش به فسون

خاکِ یادم را بیخت

آسمانی به هوسباریِ  چشمانش نیز

همچو باران به دَمی خاطره در یادم ریخت:

با  درنگی ، قلموی گذری تند و نهان

بر بلندای زمان

بینِ آن دلبر نازک بدنِ ناز و من نازک دل

سرگذشتی زده بود

ردِ این خاطره چون پلکِ ترم

آبی از جان می خورد

خورده ، جه صاف و چه دُرد

مستی ام  سر می  بُرد

در خودم واماندم

بر لبش لبخندی

بود شد  ، بودا  شد

از جهان وارسته

در دلش انگاری

حسرتی پیدا شد

رنگِ آن حسرتِ دل  خاطره ای زیبا  را

در گذرگاهِ زمان مانده ی بوم ِ یادم

نقشی زد

نقش ِ آن روزِ مصلائی و  آن حوض قشنگ

که همیشه دل من هست  به تکرارش تنگ

او سرش را جنباند

تا بفهماند که

بیخودی اینجا نیست !

با خودم  تا گفتم:

با  خودت راه بیا

دست  و پایم  لرزید

چشم او برقی زد

چاره ای دیدم نیست

با گریزان نفس در تک و پو افتاده

با  زبانی ساده

دل به دریا  زدم از این رخداد

هر چه بادا تا باد

باید این راز گشاد

در رگِ خاطره جاری شدم و خونین دل

از سخن دادم داد:

من مسافر بودم

گذرم شهر تو بود

شهر زیبا و قشنگی که  به دنیای درون ساخته اند

کوله  بارم به جز از یک دل بی نقش و سفید

در برم ، هیچ نبود.

حوضِ سنگی وسط  باغ مصلا  پُرِ آب

و من از سوز عطش

مثل گلدسته  از آوازِ اذان گو   بی تاب

آفتاب آمده در قصر افق بر ایوان

جامه ی شسته در آتش که چلاند

قطره هایش عرقی شد به سر و صورت من گشت روان

خم شدم یک کفِ دست آب به بالا بردم

که به چهره زنم آبی و بشویم تبِ جان

چشمم افتاد به تصویر تو در آن سرِ حوض

سرِ سودائیِ من بالا رفت

شد موذن در بانگ

لا الهَ که بخواند

در گلوی دلِ من تکه ی لبخندِ تو ماند

دلم از سینه گسیخت

کفچه ام باز شد و آب در آن حوضچه ریخت

آبِ رو یا که وضو؟

در معمای نگاه تو من این می جُستم

که تو لبخند زنان پرسیدی:

«نگرانِ آبی ؟

آبِ این حوض تمیز است و وضو باطل نیست»

دلم آرام گرفت

همنوردِ تنِ چندی که وضو می کردند

سرِ حوض ایستادم

الکی خیساندم

دست و پا و آرنج

شاخه ی  تازه ی زیبائیِ تو پُر از سیب ، از نارنج

و من از این همه زیبانگری زمزمه گر

به خیالی که تصور بکنی

سوره و آیه و حمدی ست که خوانم از بر

که تو پرسیدی باز

قلمی پیشم هست؟

دلم از هول برَست

دستِ من تا شرفش بوده قلم با او هست

جنگجو تیر و منِ صلح طلب هم همه جا

قلمم هست به شست

در نگاه تو اسیرِ الف و لامی و میم

در سکوتِ خواهش

قلمم شد تسلیم

این تصور که قلم از لبِ انگشتِ تو شربت نوشید

مهر در جان من انداخت  دلم را جوشید

دیدم انگار نوشتی به ورق سطری چند

یک تبسم به لبت بود در این حین به شیرینی ِ قند

شاید آنروز به این روز می اندیشیدی

که پازل های حضورت به ورق می چیدی

گرچه روبند ،کسی

روی خطِ خوش و زیبا ننهاد

با این حال

دیدن  خط  تو بر چشم سرم  دست نداد

اما بعد

چشم دل خیره به خطی دگر از حادثه شد

به حضور تو در این عالم و  دنیای شهود

که به اوصافِ تصور نتوان وصف نمود

به همآغوشیِ زیبای قلم با دستت

که کنون دست من است

به همان نکته نگاری   به همان شیوایی

که سخن را به می ِ چشم تو مدهوش کند

و همین مدهوشی

نسخه ی خط تو و مشقِ  تو زد بر باور

که اگر نارنجی یا سیبی

کلکِ زیبائیِ تو داد به من

به قلم جلوه ی شیرین زد و فرهاد به من


«بهرام باعزت»