از ازل گر چه که من بی کس و تنها بودم
ای پدر رفتی و بر بی کسی ام افزودم
گر چه که هستی من معنی تنهایی بود
تو که بودی به خدا معنی تن ها بودم
شد گذرگاهِ خزان ترجمه ی حالت من
تا بدانی به چه حالی و چه حزن آلودم
به عزیزی تو سوگند که از هر دو جهان
من به یاد تو و با خاطره ات خوشنودم
پندِ تو سمفونی ِ وحی ِ پیکبرها بود
نرود لحن خوشت از دلم ای داوودم
چشم مردم پی موعود به هرعصری هست
هم تویی مردم چشم من و هم موعودم
باغبانا ! سرِ این باغ چه آمد بی تو
گذرِ بادِ خزان است به تار و پودم
بهرام باعزت
هیچ جای این دنیای بی سپیده
وطن من نیست
هیچ جای این دنیای بی سپیده
سالهاست
کودک تنهائی ام را درون گهواره ی زندگانی تاب می دهم
و برایش لالائی می خوانم
که در دشت بی نوسانِ خواب
کابوس ِکجائی اش محو شود
تا روزی که مسافری بی نشان از گرد راه سر برسد
و مرا سوار بر جاده هائی پر از سکوت محض
به یک دنیای ناتمام ببرد
دنیائی که پنجره های نقره گونش
رو به سپیده ی اطلاق باز می شوند
ای مسافر بی نشان !
که طرح دیگری بر قصه ی سهراب و نوشدارو خواهی زد
صدای زنگ قافله ات را می شنوم....
بهرام باعزت