هیچ جای این دنیای بی سپیده
وطن من نیست
هیچ جای این دنیای بی سپیده
سالهاست
کودک تنهائی ام را درون گهواره ی زندگانی تاب می دهم
و برایش لالائی می خوانم
که در دشت بی نوسانِ خواب
کابوس ِکجائی اش محو شود
تا روزی که مسافری بی نشان از گرد راه سر برسد
و مرا سوار بر جاده هائی پر از سکوت محض
به یک دنیای ناتمام ببرد
دنیائی که پنجره های نقره گونش
رو به سپیده ی اطلاق باز می شوند
ای مسافر بی نشان !
که طرح دیگری بر قصه ی سهراب و نوشدارو خواهی زد
صدای زنگ قافله ات را می شنوم....
بهرام باعزت