ادبی

این تمـنای قیامــت در دلم *****که شود محشور جانم با قلم --------------------------------------------------------------- آدرس اینستاگرام: baezzat.bahram

ادبی

این تمـنای قیامــت در دلم *****که شود محشور جانم با قلم --------------------------------------------------------------- آدرس اینستاگرام: baezzat.bahram

در استقبال از پاییز

پاییز ابتداست

پاییز انتهاست

پاییز جای پای دل و  بی قراری است

پاییز قصه ی شب و چشم انتظاری است

پاییز اوجِ جلوه ی فریاد در سکوت

از فوجِ  ناتمامِ تبِ سرد ، یک ثبوت

مانند چشم خوش خبری که پُر از نم است
پاییز مبهم است

مردی که نسبتش به دل و درد می رسد

پائیز جاده ای ست که تا مرد می رسد

آن روز سرد بود

 آن روز کوله بار دلم پر ز درد بود

دلشوره ی غروب به خورشید می دمید

لرزه به قامتش شبَهِ  باد بود و بید

فانوسِ  بی دلی

غمگین ترین چکامه ی طاقت فسای را

با سوسوی زبانه ی سُرخش به من سرود

گفتم به قلبِ  تنگ

عمری صبوری ام به قفس بوده صبرِ  سنگ

از رنج و دردِ  بیهده باید  رها  شدن

باید انیسِ   دل

بی تاب در حوالیِ  یک ناکجا شدن

بیرون زدیم هم دل و هم من

و هم خیال

بر داغ سینه دستْ چلیپا که تا مباد

کارش کشد به داد

از لابلای پیله ی خود در گذر شدیم

با زخمه های زیر و بم برگهای زرد

با یک بهانه درد

موجی نسیم سرد

از برگها گذشت

از راه این خزان

در کوچه سارِ  خاطره های ازل  روان

شد آدمِ  خیال من آشفته حال و جان

در  خش خشِ   وداعیِ  آن برگهای حزن

آمد خزانِ   عشقِ  مه آلودِ من به گوش

با حسرتی خموش

با اشکهای شور

شیرین گریستم

مثل همیشه با دلِ   سوزیده زیستم

پائیر حرف زد:

کای در تلاطماتِ   غبار زمان   نهان !

بگذر ز حال خویش

بگذار بی حکایت رنج و قفس دمی

تکرار در طراوتِ  کوچ و دوباره کوچ

از این جهان پوچ

ما را به خلسه های عزیمت گذر دهد

بگذار از حواری ِچاووشی اش به ما

یارِ  سفر دهد

ما وارثِ  تجّردِ عیسای  خلقتیم

ما حرفِ  دقتیم

ما در ورای باطنِ   آئینه ها  ازل

حرف از ابد زدیم

در قحط سال دل

بر عشق سد زدیم

پائیز جذبه ی سخنش دل  سپار  بود

حوای من  به  بغضِ   سخنهای سنگی اش

گوئی اسیرِ قلعه ی جادو حصار بود

از سمتِ  مبهمی

بوی حضورِ   مبهمِ  حوّا به من  وزید

در اشک های من

تصویرِ  او به روشنیِ  دردِ من  دوید

دیدم به پای چوبه ی  دارِ  هزیمتم

من در رگِ  زمانه ی وارفته از تهی

خون است قیمتم

من در وضوحِ  یک عطشِ   محضِ  بی قرار

در کثرتی به وسعتِ  یک «دوست داشتن»

در وحدتِ  سکوت و تمنّای دل گمم

من در ورای جاده ی آنسوی زندگی

حوآی ناتمامِ  خودم را به خواهشم

از دردِ این عطش

من رو به کاهشم

پائیز بی ریا

بی گاه امتدادِ  دلم را گرفت و رفت

لَـختی زمان گذشت

دیدم چراغِ  کوچه ی سردِ   دلم شکفت

حوای من کنار دلم ایستاده بود

اشکم سترد و گفت:

جبراست و یک ستم

بی اختیار بود جداییِ   ما  ز هم

پاییز هست لیک به تاراج ما جرس

که نزدِ هم  چنین  به خیالِ همیم ، پس

بگذر ز حال خویش

بگذار بی حکایت رنج و قفس دمی

تکرار در طراوتِ کوچ و دوباره کوچ

از این جهان پوچ

ما را به خلسه های عزیمت گذر دهد


«بهرام باعزت»

یادداشت (تقدیم به آنیمای زیبا)

این یادداشت را برای کسی می نویسم که پس از کوچ من از این جهان، به دنیای کوچک حافظه ی رایانه ام و بعد به طورِ اجتناب ناپذیری به دنیای نه چندان کوچک خودم راه پیدا خواهد کرد.

سلام زیبارو! میدانم بیشتر از آن که از ازدحامِ این همه  اوراقِ خط خطی شده که تا سقفِ این دنیای انتحاری بالا آمده است متعجب شده باشی از تاریکیِ بدونِ فلسفه ی اینجا مستاصل و درمانده ای و داری با تمام وجود دنبال پنجره ای می گردی که حداقل چند تکه نور را صاحب شوی و چراغِ جلوی پایت کنی اما خیلی باید مواظب باشی. راستش تنها پنچره  و تنها حلقه ی ارتباطِ دنیای من به بیرون نیز، متاسفانه از انبوهِ کاغذ پاره ها در امان نمانده است و تنها یک بی احتیاطیِ کوچک در جابجائی آنها ممکن است همه ی این دنیای بی نشان  را روی سرت آوار کند. خدا نکرده اگر این اتفاق افتاد ترکِ این جهان، بزرگترین شانسی است که می تواند نصیبِت شود وگرنه ماندن با صدمه ی باوری که گریبانت را خواهد گرفت مثل من تو را برای همیشه از دلخوشی های زندگی محروم خواهد کرد.

 آه! عزیزم یادم رفت از این طنابی حرف یزنم که از تار و پود کلمه و جمله بافته شده و از بدو شروعِ اینجا  تا انتهای بی حصارش امتداد دارد. راستش من بند باز بودم.بندبازی که روی طنابِ سخن بند بازی می کرد. اینکه در این کار چقدر مهارت داشتم  باید دیگران قضاوت کنند اما خودم اهمیتی به این موضوع قائل نیستم. از گفتنِ اینکه در این کار حرفه ای بودم ابا دارم اما اینکه اینکار حرفه ام بود حرفی است که ذی حقم می کند.

خوبِ من ! لحظه هائی که گذشت پاسبورتِ ورودِ تو است  چرا که میدانم اکنون چشمهایت به تاریکیِ  غیر قابل توصیفِ اینجا عادت کرده است.شاید هم این احساس را داری که این تاریکیِ فراباوری صادق تر و بی شیله پیله تر از همه ی روشنائی های خوش باوری ست.اگر چنین حسی پیدا کرده ای  تبریک می گویم.چون افراد کمی هستند که توانائیِ ورق بازی در تاریکی را دارند. بنظرم چنین نصابی تنها نصیبِ شب زنده داران است.

نمیدانم چند سال است نوشتن مرا تصاحب کرده است اما اگر قرار باشد باز به دوران پنج شش سالگی ام برگردم و دوباره  اسیر نوشتن شوم دوست دارم به جای بابا نان داد از بابا عشق داد شروع کنم.اینطوری احساس میکنم ظرفم از ظرفیت نیمه پر نخواهد ماند.این را از من داشته باش! آدمهای نیمه پر بیشتر از آنچه که فکر می کنی بی شرح و بی حکایتند،بی شیونند ،بی دردند.من که خراب ترین درد را از جام ایشان نوشیده ام با این توصیف  آدمهای خالی را به آسانی می توان تحمل کرد اما نیمه پرها را نه.

وقتی کوزه ی خالی را روی دوشت حمل کنی تا سر چشمه بروی و پرش کنی اصلا اذیتت نخواهد کرد هنگام پر شدن قروپ قروپی می کند و زحمت می برد اما باز وقتی که پر شد و روی دوشت گذاشتی و  راه افتادی به راحتی با تو راه می آید اما وای از موقعی که  کوزه ی نیمه پر روی دوشت باشد. لنگر می زند ، تلنگر می زند، آب از دهانه اش می پرد و خیست می کند خلاصه اینکه بیزارت می کند.

عزیزم! باور کن هیچوقت بی حواس نبوده ام متاسفم که هنوز سر پا هستی و معذب.  ببین! درست نزدیکِ آن حجمه ی غزل ها، زیر آن هزار من مثنوی که رویش یک وجب خاک نشسته، صندلیِ تا شوئی هست که فقط امیدوارم  خیلی احتیاط به خرج دهی تا در آشوبگاهِ آواری که حرفش را زدم قرار نگیری.

می خواهم خواهشی از تو نازنین داشته باشم. فرزندانِ من به جرمِ پیروی از عشق، آشیانه ندارند خواهش می کنم با دیوان غزل ها ، مثنوی ها ، رمان ها، دلنوشته ها، دست نوشته ها ، شب نوشته ها ، مقاله ها ، درد نامه ها ، ، و همه ی پاره های تن و جگرم که فرزندان من هستند خوب تا کنی. باید بدانی خود تو هم که  الان کنار آنها هستی ، جزوِ دلبندان من شدی و اگر از تعصباتِ پوچ ِ باوری به دور باشی باید بگویم که تو هم الان از همآغوشانِ زیبا روی من هستی.  

زیبا ! چیزی نپرس ! خواهش می کنم چیزی نپرس. نپرس که من در گذرگاهِ شبهای تاریک دنبال چه می گشتم و چه می کردم. نپرس که در شوره زارِ فطرتهائی که بوی روئیدن از آنها به مشام نمی رسید چرا تخم نیلوفر می کاشتم چرا که فهمیدن ، چیزی جز کاستن نیست.

جنون وقتی در ساحتِ ادراکم به رقص آمد که از عاریت ها تهی شدم. نمی دانم چقدر با جذامِ بی خویشی آشنا هستی. اما همین قدر بدان که خوره ای است  بی پدر و مادر که بی هویتت می کند بی صورتت می کند بی شکلت می کند بی سبزینه ات می کند بی قامتت می کند خم قامتت می کند تا می رسد به  مغز استخوان که بی مذهبت بکند بی تابعیتت بکند بی تبعیتت بکند بی زمره ات بکند مصدومت کند مستورت کند منصورت کند. درست حدس زدی مهربانم! حسین ابن منصورت می کند.

خب! حالا که اینجا رسیدیم  دیگر تبسم های سردت چه معجزه ای در گلوی این مرغ شب خوان   خواهد کرد که  نوا و نغمه اش دیگرگون شود؟ در این شامگاهِ دودآلود میخواهم جوابی از تو بشنوم .....


غزل

         نازت بنازم  ناز من !  ای خوش ادا !  ای نازنین !

                           ای نازت آزادی من از هر چه که کفرست  و  دین

         بی ماه روی و مهر تو گر چه  ندارم روز و   شب

                           از مهرِ  ماه  روی  تو   دارم  هم آن دارم هم این

          از تیغ  تیز  کج   سرِ  ابروی    تو    دارم    دلی

                           همچون  گنهکاری که  در محرابی  افتد  بر زمین

         در تنگنای  صد  گمان از  فاصله    جُستم   نشان

                           آخر به  جان خود از  این  افشاگری   بردم  یقین

          شبهای سرد از  یاد   تو   تب کرده ی   بیداد   تو

                          دراین خماری ها خوشم با چشم  مستت  همنشین

         هر سطر خیس چشم  من  یک   دفتری از حسرتت

                           در  ابتدایش  نام   تو   تا   انتهایش   نقطه   چین

         امشب به پهنای  تپش  از جاده ی  سوز  و عطش

                           آید   صدای   پای   تو  از  هر   یسار و هر یمین


           «بهرام باعزت»