ادبی

این تمـنای قیامــت در دلم *****که شود محشور جانم با قلم --------------------------------------------------------------- آدرس اینستاگرام: baezzat.bahram

ادبی

این تمـنای قیامــت در دلم *****که شود محشور جانم با قلم --------------------------------------------------------------- آدرس اینستاگرام: baezzat.bahram

کوچ

عاقبت جای پرستوهای  کوچ   را

در  بام  باور  پیدا کردم

نیمه شب گذشته از پشت دیوار ویرانه ی دل

نردبانی به پشت بام احساس گذاشتم

و تا بلندی ِ یک رستگاری ِ افقْ نما بالا رفتم

از قامت طغیانی ِ نور و ظلمت

 شفق ، جامه ای به رنگِ  «بی  فلسفه»  در  تن داشت

زمان با اشاره ی محوی از عدم همراهی اش عذرخواهی کرد

و من به پاس همه ی همراهی های زمینی اش

از بالای نردبان به او بوسه و درود فرستادم

جدایی همیشه سخت است

با همه ی ابراز سادگی در رفتار زمان

ابعاد بی مهار اشک را در چشمانش دیدم

و صورتم را دزدیده و  بی مهار  گریستم

هر کسی می داند که عادتِ تولد، گریستن است

و تولد ، سر آغازی از بی زمانی ست !

برای همین به ازل ، زمان بی آغاز نیز می گویند !

چرا که ازل ، همه ی محتوای  معنی ِ تولد و کوچی  بی آغاز است

و این شفافی ِ  رمز آلود

                   جای پرستوهای  کوچ در  بام  باور است                     

و اکنون من به این بام رسیده بودم


«بهرام باعزت»

دلنوشته

چندی ست که چشم باورم به آسمان خیره مانده است

اما هنوز من با خاکها و آبهای این زمین حرفهای بسیاری برای گفتن و شنیدن  دارم

من باید با خاکها و آبهای این زمین درد دل کنم

من باید خاکی شدن را از خاک و جاری بودن را از آب یاد بگیرم

من هنوز از دیدار خاک و آب ، جز «سکوت»  نگفته ام

من هنوز خامی ِ غروب مهر ازلی ام را در تنور طلوع خورشید عشق نپخته ام

اینکه هستی ِ هشیاری ِ  من نیلوفری ست که بر تنه ی مستی ِ عشق پیچیده است

هنوز تمام ِ قصه ی گل شدن ِ  دانه  نیست

و اینکه نهایت عمر شمع  جانم که تنها با ترازوی صبح قابل سنجیدن است

هنوز سنگهای تردید ِ  دمیدن  و ندمیدن او را انتظار می کشد

وعده ی بامدادِ  سفرم را مشکوک کرده است

و اینکه  دوشیزه ی نوجوان ِ بودِ من هنوز در عقدِ بودا در آمدن را به بلوغ نرسیده است

به تعجبم واداشته که  چرا چندی ست چشم باورم به آسمان خیره مانده است

در کدام شبِ زلفی  کمند از گردن این صیدِ  سراسیمه و بی تاب سوال خواهد گسست

که چرا بی صبح ِ  رُخی  از منطق و یقینی

حلقه ی  این زمین آنقدر تنگ شده است

که حجم عشقم را تاب نمی آورد

که چندی است چشم باورم به آسمان خیره مانده است


«بهرام باعزت»

 

دلنوشته

درست یادم نیست  ، یعنی هیچ یادم نیست

که کدام لحظه از ازدحام بی سر و ته لحظه های زمان

نطفه ی  حسرت آلودِ  قطره ی نگاهم را  در چشمان دریایی تو به بلوغ رساند

آن شب و آن لحظه من از کوچه ی تنهایی ِ یک بستگی ِ پاک

به دو راهه ی عطش و آب رسیده بودم

شمع لذت در دست باورم نورش را به  فرا راهِ  آب افکنده بود

می خواستم راه بیفتم  که دلم واپس کشید

و از زمزمه ی دعوتی پچ پچ گونه  به تماشای تجلی ِ تردید ایستادم

لحظه ای خوشبو پنهانی دستم را گرفت و تا گلخانه های  تو در توی  دل راه  برد

از بیشه ی دوری صدای دل انگیز موسیقی احساس می آمد

و عطش شنیدنش بی وقفه و مدام از ریشه ی خواهشم  جوانه می زد

آن لحظه ی خوشبو زمان را نگه داشته بود

انگار که هزاران سال زندگی در آن لحظه ی خوشبو را باید تجربه می کردم

به بوی خوش و مسحور کننده ای  که از آن سو می آمد گوش سپردم

بوی سیب  ! بوی سیب !

حدس زدم باغ سیبی و سیبستانی باید آنجا باشد

دوام ِ زنجیری ِ  آن لحظه ی خوشبو پاهایم را بسته بود

و من در دو راهی عطش و آب تنها به شاهراه عطش می اندیشیدم

شمع  لذت  در دست باورم را به آن سو گرفتم

و قدمی برنداشته  سیبی که تو جلوی پایم انداختی را برداشتم

تو با آن سیب تنگنای فاصله ها را چیدی و مرا به سیبستان رساندی

هنوز هم پشت به زمان و در احاطه ی آن لحظه ی خوشبو

در ابتدای شاهراه عطش 

من آن آدمم که سیب تو در دستم مستِ بوییدن هستم


«بهرام باعزت»

نثر ادبی

من به دنیای زیبایی  تعلق دارم

که خورشید

صبح ها

به گل سرخ سلام می کند

و بعد تقدیر روئیدن و شکفتن را

حادثه ی دیدار با او می آفریند

دنیای زیبای من

موِستان ِ مستی تصوری از گذری ست

که از بهشت موعود اتفاق می افتد

دنیای قشنگی که

جز عاشقی حکایات کوچه پسکوچه هایش نیست

در این دنیای پر شکوه

تنها سکوت است که

خلاءِ شکوهِ احساس را پُر می کند

و گوارایی ِ لذت بردن را معنی می بخشد

این دنیای زلال از زیبایی

که از  زمزمه ی جاری شدن حیرت

بی هیچ لحظه ی فراغتی

غرق در ابهام نیوشیدن است

تنها دنیایی است  

که کشاکش رنگین سیب و گندم را

مشی و مشیانه را

و

کوچ تماشا به حماسه را

حرف می زند

من به دنیای زیبایی  تعلق دارم

که در آن

ازلیت  به ابدیت پیوسته است

و هنوزهای اجزای خلوت

در مکتب او

سیاحت در تنهایی ازلی را

درس می دهند

من به دنیای چشمهای زیبای تو  تعلق دارم


                                                                            «بهرام باعزت»

نثر ادبی

در بی هوایی ِ یک  دلگیری ِ خفه کننده

هوایت را کرده ام

انگار وقتی تو لباس ِ   میهمانی ِ   باورم نباشی

میهمان دنیا بودن برایم محال است

تنهاتر از همیشه هایی که صدایت زده ام

صدایت می زنم

و از اندرونی ِ فراقستانی که  عمری

حسرتِ ِ آبی ِ آسمانی ِ نگریستنت  را زندگی کرده ام

پا بیرون می گذارم

آواری از غریبی زیر و زبرم می کند

و به ناچار

در مشتِ تصورم خورشید خیالت را

برای  چند صد هزارمین بار  نگاهی می اندازم

خورشید خیالت

همه ی وجودم را در آنی از  لحظه در می نوردد

و تازه می بینم  

که دیگر هیچ شباهتی به خودم  ندارم!

با من چه کرده ای ای ناتمامی ِ  مفهومی که

با رنگی از دچار بودن

طرحی دیگر از من  در انداخته ای


«بهرام باعزت»