ادبی

این تمـنای قیامــت در دلم *****که شود محشور جانم با قلم --------------------------------------------------------------- آدرس اینستاگرام: baezzat.bahram

ادبی

این تمـنای قیامــت در دلم *****که شود محشور جانم با قلم --------------------------------------------------------------- آدرس اینستاگرام: baezzat.bahram

غزل

            نام  تو  نامه ی  نهی است  به  انکار انگار

                                   تو  که هستی  همه هستند  سر  کار  انگار  

            بر سر کوچه  و  بازارِ دلم قصه ی توست

                                    آتش  افتاده   در این کوچه  و  بازار انگار

             چرخ گردنده  به  شوق من و تو می گردد

                                   که من آن نقطه ام  و عشق تو پرگار انگار

              من اشارات  نظر    دیدم   و   حلاج  ندید

                                     که  سخن گفتی  اگر خود به سر دار انگار

            سنگ بر شیشه ی تقوی زدم وتوبه و زهد

                                      که  تو  مایل  به  نداری  و سبکبار  انگار

            هوس   چشم  تو  دارد  دل  من  ،  افتاده

                                       کار  این  خسته و بیمار  به  بیمار  انگار


                                 بهرام باعزت

دل چگونه و کی می لرزد؟

قسمت پنجم (قسمت آخر)

فرض کنید کودکی در خانواده ای زندگی می کند که والدین به فلسفه علاقمند هستند و به اصطلاح اهل فلسفه اند. بدیهی ست که هر وقت مناسبی که پیش می آید در این خانه بحث های فلسفی به میان می آید و این مصاحبت ها به هدایت هایی ناخواسته می انجامند که در وجود کودکان نقش می بندد. یعنی آن یار غایبی که قرار است دل کودک مورد بحث ما را در آینده ای نه چندان دور  بلرزاند زیر سلطه ی عقل می رود. در صورتی که دوست داشتن، ظهور و خلاقیتی فرا عقلی است.  فرا عقلی به این معنا که :

دیدار یار غایب دانی چه  لطف دارد

ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد

منظور بیت فوق این است که آن یار غایب ، چنان تناسبی با دل و نه عقل دارد که عطشانی و آب با هم دارند. با این وصف در مورد کودک ذکر شده می بینیم که قاعده ی بازی عاطفی در آینده چقدر می تواند به هم بخورد. حداقل تاثیر بازدارنده ای که  این مسئله روی عاطفه ی ذاتی این کودک می گذارد این است که خلاقیت عاطفی اش را کند و منفعل می کند. با این وجود خوشبختانه هیچ مانعی سرچشمه ی عاطفه و عشق ورزی در آدمی را نمی تواند بخشکاند. تنها ضرری که از جانب ذکر شده به حسیات عاطفی انسان  می رسد تأخیر در رسیدن به مقصدی است که از ازل تا ابد انتظار آدمی را می کشد و این مقصد و منزل چنان با صفا و زیباست که خلوتگاه دوست داشتن و لرزیدن  دل و دل سپردن و در هم تنیدن و زندگی را به معنی واقعی دزدیدن و پر از دیدار و وصل کردن است . خلوتگاهی  که وسوسه در دل آدمی می اندازد تا آرام دم گوش همان یار غایبش بگوید:

کسی نیست

بیا زندگی را بدزدیم ، آن وقت

میان دو دیدار قسمت کنیم

راز اصلی اینجاست که هر انسانی دیر یا زود سراغ یار غایبش را خواهد گرفت مثل کودکی که در این اوان پدر و مادرش را به هر طریقی گم کرده و به دست افرادی دیگر سپرده شده است اما پس از پی بردن به واقعیتی که آنها والدین اصلی اش نیستند تشویشی بر دلش می افتد و به حکم «دیوان عدالت  عاطفی» از راه همان فلسفه ای که همیشه استدلال و شواهد و قراین را در وجودش طنین انداخته از مفهوم «لاتکرارَ فی التجلّی» اخذ دلیل کرده و در مرحله ی نخست تقاضای تجلی می کند. استدلال هم می آورد که  قبول دارد تجلی یکبار است و تکرار شدنی نیست  اما همان یکبار بایستی صورت پذیرد یا نه؟! درست است که هر انسانی فقط حق یکبار شنا کردن در دریای تلاقی با یار غایبش را دارد تا کلیدی که اجزای سازنده ی ملاقاتهای ثانویه را رقم می زند دستش بیفتد اما همان یکبار شنا از او دریغ شده است. حالا او بدون این تلاقی و کلیدی که به تعبیری مترجم و زبان شناس دلش هست چگونه در دشتِ تپنده ی  عاطفی اش که او را به خود می خواند قدم بگذارد:

آهوی کوهی در دشت چگونه دَوَدا

او ندارد یار ، بی یار چگونه بُوَدا  

هر تصویر و طرحی که در کودکی ، بوم وجود آدمی را نگارین می کند تاثیر خاص خود را در نیل و میل به مقصد عاطفی او می گذارد. دل یک آدمی که در کودکی  مدام حرف  مال و مادیات را شنیده با دل آنی که گوش به داستانهای ادبی مثل فرهاد و شیرین و لیلی و مجنون داشته متفاوت از هم می لرزد. در سطحی ساده از لحاظ  واکاوی ، تماس چشمی اولین ابزار احیا و ایجاد  لرزش در دل است. چشم است که آدمی را مجذوب دیگری می کند. قابل کتمان نیست آدمهایی که در یک محیط بسته و حتی باز چشمشان روی هم ثابت  می شود تابلویی از لرزیدن دل را به نمایش می گذارند. حالا اینجاست که موازین پسندی که نشأت گرفته از بافتِ فرهنگی جامعه و بالاخص خانواده هستند غیر اردادی و ناخواسته نگاه را ملزم  به تمرکز بر روی شاخصه هایی خاص می کنند مثلا به نوع و ارزش لباس یا نوع و ارزش زینت و آرایه هایی که شخص مقابل دارد و یا هر آنچه که با موازین پسند شخص همسویی دارد. اتفاقاً در مورد موازین پسند و اینکه چه اندازه تاثیر گذاری چنین امری می تواند نابسامان و ناشیانه باشد دکتر شفیعی کد کنی خاطره ای را تعریف می کنند که در رابطه با خودشان اتفاق افتاده است. می گویند روزگاری چنان غرق در دیوان صائب و شیوه ی هندی بوده اند که با همان موازین پسند ، نقدی  به دیوان شمس نوشته و با نابخردی و خامی تمام گفته اند که مولوی اصلاً شاعر نیست.  ایشان اقرار می کنند که اکنون با موازینی که در رابطه با  پسندش حاصل شده اگر تجربه ی پیشین را نداشتند حتما می گفتند که صائب شاعر نیست اما با تجربه ی تلخ آن روزگار از این اظهار نظر دوری می کنند.  این خاطره ، تعبیر و تصویری از تأثیر نابهنجارِ موازین پسندِ بوجود آمده در وجود آدمی تحت هر شرایطی ، در هنجاری از  پسندی واقعی ست. از طرفی آدمها  وقتی از دیدن کسی دلشان می لرزد شروع به شناخت او می کنند. البته این شناخت ، در اولین مرحله ، شناختی حسی و عاطفی ست. عادت هایی را در شخص مقابل می بینید که  در نظرشان او را منحصر به فرد کرده است. آن عادتهایی که  احتمالاً موجب لرزیدن دل و مجذوب شدنشان شده است. حتی در این شناخت ، یک خصوصیت کوچک قادر است لرزیدن دل را خیلی عمیق و وسیع تر از آنی که هست کند.  اینجا تنها ویژگی های جسمی مطرح نیست  چون آدمها دارای ترجیحات منحصر به فردی هستند و این ترجیحات اساساً ریشه در آموزه ها و دریافتهای دوران کودکی و نوجوانی دارند.  بنابراین شاخصه ی شناخت ، حول محورهای دیگری از جمله روی آنچه که تلقین جامعه و خانواده در وجود هر فردی ست دَوَران می کند. اگر این شاخصه در معرض انحصار خصوصیاتی از طرف مقابل که در حصر اندوخته ی عاطفی خود فرد نیز هست  قرار گرفت  دل فرد خواهد لرزید. حالا تصور کنید در هر مقطعی از زندگی مشترک یا دوستی عاطفی و اجتماعی ، آن موازینی که در وجود طرفین بوده و در اولین مراحل شناخت به عرصه ی ظهور نیامده ، سر بلند کنند چه آشفتگی و به هم ریختگی که در ساختمان عاطفه اتفاق نخواهد افتاد. اما اگر عاطفه ی انسانی به قرار خودش که جز عاطفه و مهر و دیگر خواهی نیست و به تعبیری به قرار سادگی که عنوان ِ هویتش هست  باشد سیر شدن و جدایی از هم بی معنی خواهد بود  و دل تا دل است به هر بهانه ای مثل یک نگاه ساده خواهد لرزید و با زبان بی زبانی به آن  یار غایبی که اکنون در آئینه ی سادگی تجلی یافته با تمام جرأت و یقینی که از عشق و دلدادگی تحصیل کرده اذعان خواهد کرد :

لبخندت رویش سپیده دمان

و بوسه های تو راز شکفتن است

و آفتاب همان گیسوان توست

همان مهربانی پدرام گیسوان توست

که آبشارش چتری از نور می گشاید بر شانه هایم

 پس اغراق آمیز نیست که آن قسمت از علم زندگی که بر روی بنیاد عاطفی آدمها استوار است بارزترین و تاثیر گذارترین عنصر پایداری و باروری اجتماع و خانواده است و هر چه بنیاد عاطفی آدمها از مصالح همجنس خودش یعنی دلدادگی و محبت و دوست داشتن و ملاحت پیشگی و دلبری و مهربانی و لطافت  و در نهایت از طلب و عشق و معرفت و استغنا و توحید (که چیزی جز تفسیر سادگی نیستند ) و حیرت و فقر و فنا ساخته شود تازگی و طراوت ، سر فصل کتاب جامعه و خانواده خواهد بود. پس بیایید : ساده باشیم  / چه در باجه ی  یک بانک چه در زیر درخت / پشت دانایی اردو بزنیم / دست در جذبه ی یک برگ بشوییم و سر خوان برویم / صبح ها وقتی خورشید  در می آید متولد بشویم / هیجان ها را پرواز دهیم / روی ادراک فضا ،  رنگ، صدا، پنجره، گل، نم بزنیم / آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی / ریه را از ابدیت پُر و خالی بکنیم / بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم / نام را باز ستانیم از ابر، از چنار، از پشه، از تابستان  /  روی پای ترِ باران  به بلندای محبت برویم.


بهرام باعزت

دل چگونه و کی می لرزد؟

قسمت چهارم

در نخستین چشم انداز ممکن است تصور شود اصالت چیزی است که باید با آدمی به دنیا بیاید و کسی که همراه خودش اصالت را به کره ی خاکی نیاورده دیگر امیدی به او نیست. برخلاف تصوری که هست اصالت با ساده بودن  حداقل در این مقاله به یک معناست. از آنجایی که  همه ی موجودات متعلق به هستی اند و تک تک ذرات کائنات زیر مجموعه ای از هستی به شمار می روند و نیز از آنجا که هستی چنانچه گفته شد اصالتش غیر از ساده بودنش نیست پس هر موجودی چه بی جان و چه جاندار که ساده است و سادگی را بی تعارف در بستر وجودش جاری دارد هستنده ای با اصالت است که از اصالت هستی پیروی می کند. در عمل نیز این حقیقت بسیار واضح و نمایان است چرا که همه ی آدمها کسانی که در عین بضاعتمندی از هر چیز و موقعیتی ، ساده هستند را دوست دارند و هنگام مواجهه با آنان اقرار می کنند که شخص با اصالتی ست که در عین توانمندی چنین ساده و بی رنگ است . چنانچه این موضوع در باره ی آنهایی که ساده نیستند و با همان موقعیت ، اظهار خودنمایی می کنند بر عکس است و مردم اینان را اشخاصی بی اصالت تعریف می کنند آن هم تنها به این خاطر که از سادگی دورند. و این جای تعجب است که همه اصالت را تعریفی دقیق می کنند اما از آن بی خبرند.  بنابراین در باره ی فهم از واژه ی اصالت  باید این واژه را شست و از نو و جور دیگرش دید.

حتماً اغلب افراد متوجه شده اند که وقتی به چیزی یا کسی که روز و شب در آرزوی به دست آوردنش بوده اند می رسند به مرور زمان  آن خواهش اولیه در وجودشان به سردی می گراید و یواش یواش یک حس دیگر دوستی و دیگر یابی در آنها جان می گیرد. در اولین نظر شاید چنین استنباط شود که این احساس از سیری و دلزدگی از ساده بودن آن چیز یا آن کس بوجود آمده و  احساس مذکور دنبال کسی یا چیزی ست که حداقل از لحاظ ظاهر پر زرق و برق بوده و مزین به آرایه های زیبایی باشد. چنین تصوری بر پایه ی نگاهی سطحی و ابتدایی استوار است چرا که حقیقت این است که احساس ذکر شده تنها برای این به وجود آمده که از زرق و برق و آرایه ها دوری جسته و به یک سادگی محض دست یابد. زمانی که آدمی به دنیای خاکی پا می گذارد دو نوع تعلق خاطر و اشتیاق همراه او زمینه ساز خواهش وجودش می شوند : تعلق خاطر ذاتی و تعلق خاطر آتی . تعلق خاطر ذاتی آن اشتیاق و کششی ست که  با آدمی زاده می شود و با آدمی هم می میرد. اما تعلق خاطر  آتی همراه زمان آینده  که بر آدمی می گذرد می آید و مدت زمان میهمان بودنش بسته به  نوع میزبانی آدمها دارد. این تعلق خاطر اصولاً با آدمهای معرفت آموخته و وارسته میانه ی چندانی ندارد و خیلی کم میهمان خانه ی وجودشان می شود. البته دست به سر کردن این میهمان خودخوانده کار ساده ای  نیست و به انقطاع از خویش نیاز دارد که آن هم  جز از راه  سالها  تحصیل و تلمذ در مکتب معرفت حاصل نمی شود. با اینحال شدنی ست و حکم برویم تا بشویم را دارد. در واقع این تعلق خاطر ، تعلق خاطر به آرایه ها و مشاطه گری ها و رنگ هاست. اگر دقت کنیم می بینیم عشق هم تعلق خاطر است اما به رغم تعلق خاطر به رنگها که تعلق خاطری از نوع آتی ست و مذمم ، ذاتی است و مقدس. تعلق خاطر به رنگها که خارج شدن از سادگی ست گرچه می تواند به لرزیدن دل آدمی منجر شود اما این لرزیدن مقطعی خواهد بود و چون دل همواره در پی رسیدن به سادگی ست از این شاخه به آن شاخه خواهد پرید و نهایتاً عمر گرانمایه صرف  هیچ خواهد شد:

عمر گرانمایه  در این صرف  شد

تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا 

معیار سنجش تعلق خاطر آتی در قیاس با تعلق خاطر ذاتی نه در بافتِ یک  باور دینی و قومی  و نه  در بافتِ یک فرهنگِ خاص ، بلکه در زنجیره ی نسلها از ازل تا ابد و در مرتبه ای پایین تر اگر قرار باشد اتفاق بیفتد در نسلی از فاصله ی زمانی بین تولد و مرگ قابل حصول است. اما گاهی یک انسان وارسته از تعلق خاطر آتی و معرفت آموخته در مکتب تعلق خاطر ذاتی مثل حافظ این فاصله را بسیار کوتاه می کند :

دل فریبان نباتی همه  زیور  بستند

دلبر ماست که  با حسن خداداد آمد

زیر بارند  درختان که  تعلق دارند

ای خوشا سرو که ازبارغم آزاد آمد

روشن است که این ابیات ضمن ستودن سادگی ، تعلق خاطر به آرایه ها و رنگها را کوششی بی نتیجه و بدون توفیق  می داند. اما چرا باید  تعلق خاطر به رنگها و مشاطه گری ها و صورت آرایی ها این اندازه غیر قابل اعتماد باشد؟ جواب این است که وقتی در رابطه با کسی دل ما می لرزد به حسی که در وجودمان ایجاد می شود اعتماد داریم. بدون شک اعتمادی که حاصل شده اگر یک اعتماد عریان و برهنه و بی واسطه باشد ریسک ریزش و عدم توفیقش کمتر است اما در رابطه با اعتمادی که مواجه با لایه هایی ست که هر آن ممکن است این لایه ها از او کنار بروند چه تضمینی وجود دارد حس لرزیدن دل تداوم داشته باشد؟  خوشبختانه حسی که دل را می لرزاند اگر همان حس ساده ی عاشق شدن و دوست داشتن باشد خودش تضمینی ارزشمند است که هیچ خللی در او راه ندارد:

خلل  پذیر  بود  هر  بنا   که   می بینی

مگر بنای محبت که خالی از خلل است

وقتی این حس به ما می گوید که ما از بودن با کسی که این حس را در ما بوجود آورده خوشحال می شویم و هر وقت او را می بینیم جذبه ای از جانب او این حس خوب را در   ما گزارش می دهد انگار صدایی ماورایی  را می شنویم که در گوشمان اعتماد را زمزمه می کند این صدا محلی برای تأمل و تعمق و تفکر  باقی نمی گذارد و در واقع عین یقین و ایمان است. اما وقتی خود این حسه چندان هم ساده نباشد و لایه ها و آرایه هایی همراهش باشند بازی عطش و آتش شروع می شود. شاید تا این مقطع از مقاله ی حاضر فکر کرده ایم که تنها چیزی یا کسی که دلمان را می لرزاند و مورد  توجه و محبت ماست می تواند  چند لایه و پشت  حجابها و آرایه ها  پنهان باشد و معضلی به نام «امید و احتمال» را در ما بوجود بیاورد. به راحتی از پاراگراف اخیر می توان فهمید که لرزیدن دل به دو صورت اتفاق می افتد. یکی با یقین و ایمان و دیگری با امید و احتمال . روشن است که یقین و ایمان هر جا باشد دیگر امید بی معناست. امید جایی هست که شک و تردید هم آنجاست.  خود امید وقتی در مرتبه ی نازل تری باشد دیگر نامش امید نیست بلکه احتمال است. حال باید دید چه لایه هایی ، آن حسی را که دل آدمی را می لرزاند از سادگی دور می کنند و امتیاز و افتخار یقین و ایمان را از حس شیرین دوست داشتن و عاشق شدن سلب کرده و او را به دست امید و احتمال می سپارند . از دید خودشناسی  ، این نامتعارفی  به دست دریافت ها و آموزه ها و نحوه ی عبور از جاده ی  دوران کودکی تحقق پیدا می کند که آن هم یقینا بی رابطه با بافتِ فرهنگی جامعه و  شاید بیشتر  بی ارتباط با محیط خانواده نیست.


بهرام باعزت


دل چگونه و کی می لرزد؟

قسمت سوم

یک انحراف باوری  در رابطه با لرزیدن دل و دوست داشتن و عشق وجود دارد که اخیرا هم توسط سخنرانهای عالم حقیقی و مجازی مطرح می شود که هر انسانی برای یکبار عشق واقعی را تجربه می کند و بعد از گذر از این عشق اولیه ، دیگر هر تجربه ای در این خصوص اتفاقی فرجامی و به اصطلاح نمادین است و نه رخدادی ماهوی.  بر خلاف چنین تصور نابجایی ، لرزیدن دل و پدیدارشدن عشق وقتی اتفاق می افتد که یک حسی و درکی از زیبایی آدمی را تکان بدهد. حسی که به معنی تام آدمی را تکان بدهد یعنی گاهی او را بخنداند و گاهی بگریاند. چنین فرایندی آئینه ی روشن تلاشهای یک آدم نیست که مثلاً عاشق شده باشد. اتفاقاً به نظر می آید هر چه بی تلاش آدمی به این رهگذر رسیده ، لرزیدن دل و عاشق شدنش نجیب تر است. مواجهه با زیبایی همیشه هیجان می آورد و آدمی را به یکبار در بحبوحه ی احساسات و تراکم عواطف و عوارض گوناگون دیگر دوستی قرار می دهد. بنابراین دعوی سنگرداری چه از نوع نمادین و چه از نوع ماهوی در مقابل این هجوم احساسی یک اظهار بیهوده و بی محل است. اما اگر نیم نگاهی به چون و چرایی ظهور   چنین اندیشه ای داشته باشیم  در باب علت می رسیم به همان انحرافی که حرفش را زدیم یعنی اینکه چیزی بوده اما آن چیز آنی نیست که اکنون هست . آشیانه ای بوده که روزی حرف از زندگی و زایش و رویش می زده اما با جور و ظلم صیاد  از آن همه حی و حیات جز تصویری تحجری بر جا نیست:

هر وقت زاشیانه ی خود یاد می کنم

نفرین  به خانواده ی  صیاد می کنم

قضیه این است که انسان به سبب تکامل پیشگی و  داشتن احساساتی رقیق و لیز و روان ، مدام در حال زیبایی گردی ست و از این رو در طریق دل سپردن و دل باختن روز به روز ورزیده تر می شود. اما سخن مذکور به این معنی نیست که آدمی هر روز به لحاظ احساسی از سادگی فاصله می گیرد و چون احساسی رقیق و رونده دارد هر لحظه نیاز به محرکی پیشرفته و آذین یافته و فارغ آمده از  سادگی دارد. بر اساس آنی که  ذات عشق و دوست داشتن و لرزیدن دل محسوب می شود این حرکت ، روندی معکوس دارد یعنی آدمی هر لحظه و هر روز در عمل دوست داشتن ورزیده تر می شود که  ساده پرستی کند و پی به ظرایف و دقایق سادگی ببرد. حاصل اعم ِاغلبِ تجربه های عاشقانه گواهی می دهد که آنچه باعث لرزش دل ها می شود سادگی ست و نه پیچیدگی. این بیت از حافظ را ملاحظه کنید:

عاشق از آن شدم که  نگارم  چو  ماه  نو

ابرو نمود و جلوه گری کرد و   رو  ببست

یعنی عاشقی به همین سادگی  اتفاق می افتد بدون دخالت هیچ مشاطه و شانه کش و بزک کننده و صورت آرایی. خصوصیت برجسته ی احساس روان و لیزی که بیان شد این است که در یک نگاه، همه ی حجابها و بزکها را کنار می زند و از یک افق ساده ی مطلق و سپهری گونه :  «آسمانی بی ابر / اطلسی هایی تر / رستگاری نزدیک / لای گل های حیاط»

و رها از هر تضاد و طباق و جناسی به قدری در سادگی می پیچد که  انگار وفاداری قالب به محتوا را به نمایش می گذارد و عشق و لرزیدن دل را به تصادف تعبیر می کند.  برای دقت بیشتر و درکی به سزا  ضرورت دارد که بدانیم قداست و سادگی دو جزء تفکیک ناپذیرند. طبیعت با مظاهری همچون آب و سنگ و گیاه از آن جهت از گذشته تاکنون قداست خاصی در تمامی ادیان داشته که سادگی در کمون ذاتش به ودیعه نهاده شده است. قبلاً و بدواً انسان در سایه ی این قداست ، قائل به وحدتی با کل هستی بود و با طبیعت صلح داشت. پس صلح را می توان گفت که همان  سادگی ست. چنانچه جنگ زمانی اتفاق می افتد که طرفین دیگر خود را ملزم به حفظ و رعایت سادگی نمی دانند و در واقع نمی خواهند ساده باشند و ساده زیستی کنند. همین تخطی از ساده بودن ، توقعات را در وجودشان مثل مارهای روئیده در شانه های ضحاک به پیچش و رقص در می آورد و کتاب جنگ ورق می خورد. امروزه با پیشرفت علم و فناوری این اتفاق افتاده و  پاورچین پاورچین سادگی از طبیعت در حال رخت بربستن است. بنابراین اراده ی معطوف به قداست هم قصد برخاستن و رفتن دارد و انگار دوباره صدایی حسرت آلود باید که نفرین نامه ی امید باشد :

به عزای عاجلت ای بی نجایت باغ / بعد از آنکه رفته باشی جاودان بر باد / ای درختان ِ عقیم ِ  ریشه تان در خاکهای هرزگی مستور / یک جوانه ی ارجمند از هیچ جاتان رُست نتواند / ای گروهی برگِ چرکین تارِ چرکین پود / یادگارِ خشک سالی های گرد آلود / هیچ بارانی شما را شُست نتواند

و انسان نه تنها از این رهگذر به سمت نابودی کره ی خاکی و طبیعت گام بر داشته بلکه  حتی خود را نیز در معرض این انهدام و تقدس زدایی قرار داده است. چرا که اگر سادگی از بین برود قداست از بین خواهد رفت و با نابودی قداست که بُن مایه ی عشق است انسان که بی عشق رباطی بیش نیست به عدم خواهد پیوست. بی جا نیست که در فرهنگ چین به ویژه در مکتب  تائوئیسم و کنفوسیوس نوعی تقدس و احترام نسبت به طبیعت وجود دارد. تا جائیکه این آیین ، به   در آمیختگی و هم پالگی میان انسان و طبیعت باورمند  است. دین زرتشت هم  احترام به طبیعت و حفظ و قائل بودن قداست به آن را  سر لوحه ی آموزه اش دارد و البته همه ی ادیان کم و بیش چنین توجهی را دارند که انگار کوششی به سامان نرسیده هم هست.   

با این اوصاف، سادگی و قداست تشکلی تجزیه ناپذیر است. گاهی موصوفی هست که برتر از فهم و عقل ماست. به نظرم سادگی از همین جنس است. جنسی که حافظ به بازار فلسفه فروشان  آورده :

شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد

بنده ی  طلعت آن باش  که  آنی  دارد


چرا که «آنی» که حافظ حرفش را می زند مورد توجه و تفحص فلسفه نیز است و در کار و افکار فلاسفه ی بزرگ نیز وارد شده است . غرض از «آن» ، جلوتی و طلعتی است که حکماً باید لایزال باشد.چرا که انسانها از بدو ورودشان به کره ی خاکی به خاطر همان «آن» دلشان لرزیده و عاشق شده اند و نهایتاً از این کره ی خاکی بیرون رفته اند اما باز «آن» باقی مانده و انسانهای تازه رسیده را درگیر خودش کرده و دلشان را لرزانده و این جریان همواره تا کنون ادامه دارد. همان «آنی» که در شیرین بود و دل فرهاد را لرزاند اکنون در دختر و پسرهای امروزی هست و دل از یکدیگر می لرزاند.اما دانش ما در باره ی  لایزال  چه اندازه است؟  اصولا دانش ما در باره ی هر چیز مفهومی است که به آن اطلاق می کنیم یا قبل از ما به آن چیز اطلاق شده است. یعنی هر چه در باره ی آن چیز بگوییم سخن ما تنها مفهوم خاصی را بر آن چیز حمل می کند و لاغیر.  مثلا وقتی ما در باره ی زلف و گیسوی یار حرف می زنیم از مفاهیمی مثل جامدی و باریکی و سیاهی و انعطاف پذیری و نرمی و درازی و پیچش و خوشبویی  که همه مفاهیمی لفظی هستند بهره می گیریم  و همه ی این واژه ها که در خبر آمده و مفاهیمند دانش ما را به زلف و گیسو تشکیل می دهند یعنی زلف به انواع درازی و سیاهی و نرمی و خوشبویی تعلق دارد  اما خود زلف و گیسو چیست؟ پس مولانا حق دارد که بگوید:

هر چه گویم عشق را شرح و بیان

چون به عشق آیم خجل باشم از آن

در حقیقت انسان به خاطر عجز و ضعف  فاهمه ی خود به امورات هستی مفاهیمی اطلاق می کند مثلا می گوید خدا رحیم و ودود و غفور است . در صورتی که خدا لطیفه ای ست که از این اسامی و صفات بسیار بالاتر و برتر است حتی صفت لطیف  مفهومی ست که باز برای خدا اطلاق شده تا او را از احاطه ی اسم و صفات دیگر بیرون بیاورد و مثلا بگوید که خدا نامرئی ست چون واژه ی لطیف را در رابطه با خدا مفسران به  نامرئی   تعبیر می کنند. اما خود کلمه ی نامرئی هم موردی از مفاهیم است که می خواهد سرپوشی به ناکارآمدی مفاهیم دیگر در باره ی چیستی خدا بگذارد و مفهوم نامرئی ، همه ی خدا نیست .

پس منظور از لایزال بودن «آنی» که گفته شد تنها باز کردن روزنه ای کوچک به  حداقل معرفت و شناختی از ماهیت «آن» است . البته قصد من اینجا تشریح «آنی» نبود که به کرار توسط اهالی حال و ادب آن هم به طرزی شیوا و ادیبانه بیان شده بلکه می خواهم  بگویم اگر در ادبیات رسمی پای «آنی» که بی هویت است  پیش کشیده شده و در ادبیات عامیانه نیز بی هویت تر از آنی که بود راه یافته غرض چیزی جز اصالت که همان سادگی ست نیست. در رابطه با این حقیقت  بد نیست خاطره ای از مرحوم حبیب یغمایی نقل کنم . ایشان می گویند در عصر پهلوی اول که در حوزه ی ادبیات پیشرفتهای چشمگیری در حال وقوع بود  تصمیم به جمع آوری ترانه های روستایی گرفته شد و این کار را به مرحوم حسین کوهی(1276 – 1336) واگذار کردند. قراردادی در این خصوص بسته شد که برای هر دوبیتی مثلا دو سه ریال به مرحوم کوهی پرداخته شود. این مرحوم در اندک زمانی  تعداد زیادی دوبیتی با خودش آورد و تحویل داد و بعداً که تحقیقی انجام گرفت  دیدند مرحوم کوهی که در دوره ی خودش شاعری ماهر هم بوده در کنار دوبیتی های روستایی که از قبل در حافظه داشته یا از مردم شنیده بود  به خاطر گرفتن پول بیشتر و صرفه جویی در وقت نشسته و کلی دوبیتی به سبک و سیاق ترانه های روستایی سروده است و این کار پر ارزش از ارزش واقعی ساقط شده است. با اینحال  پس از کش و قوس های زیاد قرار براین می شود که تمام پول مندرج در قرارداد را به او بدهند به شرطی که  تک تک دوبیتی ها را به او عرضه کنند و او در رابطه با اصالت هر دوبیتی که عرضه می شود قسم بخورد و آنهایی که بی اصالت هستند را از مجموعه خارح کند که در نهایت از میان انبوه دوبیتی هایی که آورده بود هفتصد ترانه با قسم به اصالتش انتخاب شده و توسط ملک الشعرا بر این مجموعه مقدمه ای نیز نوشته می شود.

به هر تقدیر اصالت و سادگی نیز دچار فرافکنی هایی شده و به جای بیرون آمدن از حجاب ، پشت پرده ی واژه های ثقیل و دشوار افتاده است.......

بهرام باعزت

دل چگونه  و کی می لرزد؟

قسمت دوم

آنچه در خصوص این تحول و تغیّر به طور مثبت و موثر قابل احترام است تازگی و نو شدنی ست که حاصل شده و به این ترتیب روح هنر را توان بخشیده است. در نظر عده ای از هنرشناسان هنر چیزی نیست جز وارونه  نشان دادن چیزهای آشنا یا ناآشنا کردن چیزهایی که برای همه قبلا آشنا بوده اند و این تعبیر خیلی به مفهوم حقیقی هنر نزدیک است چرا که هنرمند کار خاصی به جز تازگی بخشیدن به چیزهای که انگار در ذهنیت ما کهنه شده اند انجام نمی دهد. در واقع التذاذی که ما از کارهای هنری کسب می کنیم مدیون احساسی ست که  از مواجهه با یک نو شدن خارج از عیار در ما ایجاد می شود.  اما باید توجه داشت که این نو شدن و تازگی فرایندی در ماهیت یا شکل آن چیزی نیست که آن را یک  سوژه یا کار هنری می دانیم بلکه همه ی هنر و ابتکار یک هنرمند در دیگرگون کردن و وارونه نمایاندن آن چیز است این یعنی که هنرمند به جز تغییر نگاه ما و تازه کردن کیفیت بینشمان کار دیگری نمی کند. می شود گفت کار یک هنرمند بیشتر به تردستی شبیه است تا تغییر. چنانچه یک تردست هم با فریب نگاه و بینش ما که نوعی ایجاد تازگی در سمت و سوی دیدن است احساسمان را به تحسین و شور و شوق گره می زند. همه ی اینها را گفتم که به نکته ای ظریف و دقیق برسیم . نکته ای که  ملک دل را به شاهدانی می سپارد که از زیبایی جمال ازلی پرتوی دارند. شاید ناگزیر باشیم  کمی فنی تر روی این نکته متمرکز شویم. ما در همه ی هنرها  یک عهد ذهنی داریم و یک عهد ذکری که البته این سخن در رابطه با شعر صلابت و فخامت خودش را دارد.  عهد ذکری آنچه مقصود هنرمند بوده را بی واسطه و مستقیم به مخاطب انتقال می دهد اما عهد ذهنی معطوف علیهش امری در ذهن مخاطب است یعنی هنرمند هیچ توضیحی در باره ی ماهیت و رنگ و لعاب هنرش به مخاطب نمی دهد تا ذهن مخاطب با هنر او هر کجا خواست برود. به نظرم هیچ مثالی مانند این شعر ناب از اسماعیل خوئی نقطه ی عطف منظورم از این نکته نیست که :

و چشم چیست؟/ اگر نیست برای بستن تا من / در تو چشم بگشایم

که خود یادآور خلاف آمدی از جنس تحول در نگاه است. وقتی چشم باز است مشغول به همه چیز است اما وقتی چشم بسته شد  تازه تمرکزش روی یکی آغاز می شود و این تمرکز روی یکی بلاغت نگاهی ست که مولانا به آن توصیه می کند:

دویی از خود به در کردم یکی دیدم دو عالم را

یکی  جویم   یکی  دانم  یکی  بینم  یکی  خوانم 

جالب است پنجره ای که عمل نگاه کردن از آن صورت می گیرد همیشه یکی ست و در عمل این نگاه است که کثرت پیدا می کند. آدمی ضمن اینکه ازاین  پنجره که همواره ثابت است به امورات و مناظر هستی نگاه  می کند به خود پنجره نیز گاهی معطوف می شود. اگر نگاه انسان یک نگاه کوتاه و به اصطلاح از کوته نظری باشد رفته رفته معطوفی اش به پنجره بیشتر و بیشتر می شود و همین تکرار باعث می شود یواش یواش پنجره در نگاه او عبوس و ملال آورو سرد  جلوه کند. در مقابل آن کسی که نگاهش بلند است و به میمنت این بلندی هیچگاه تداخل و تقابلی با پنجره ندارد برای لحظه ای هم اگر چنین نگاهی با این پنجره تلاقی پیدا کند یک تازگی را تجربه خواهد کرد که در نظرش پنجره ای بشاش و شورانگیز خواهد آمد. حق این است که باید بگویم  فروغ گزارشی از این حقیقت می دهد آن هم در مجموعه ای که نامش تولدی دیگر است و  کاملا با رسالتی که منظور بحث حاضر است همسوست:

همه می دانند / که من و تو از آن روزنه ی سردِ عبوس /باغ را دیدیم / و از آن شاخه بازیگر دور / سیب را چیدیم

پیام این شعر این است که اگر نگاه آدمی بلند باشد حتی از یک پنجره ی عبوس و سرد(در نظر عده ای البته )  می تواند باغی که سبز و خندان و دلگرم کننده است را به تماشا بنشیند . چیزی که باید بر این نکته افزود تغییری است که در نوع تلقی یا همان دیدن و مشاهده کردن و برداشت بوقوع پیوسته یعنی باز با یک تازگی دیگری روبرو هستیم و آن تحولی درنگاه است که یقین دارد  مثلا میوه ی ممنوعه  سیب است و نه گندم.  تقریبا در تمام سطوح عقاید و ادبیات  ما میوه ی ممنوعه گندم است در حالیکه  نگاه تازه ی فروغ و امثالهم عطای این میراث را که از جنس تقلید است به لقایش می بخشد اما این عطا را به لقایش بخشیدن از سر اراده هم نیست بلکه امری غیر ارادی و کاملا از جانب تلقی  و  برداشت شخصی ست. . یعنی چنان گزارش داده می شود که دیده شده است. حتی ترجیح هم نیست که چون واژه ی سیب لطافت و تلاوت و طراوت  خاصی نسبت به گندم دارد پس ترجیحی بهتر است.  بی گمان هر کسی برداشت خودش را از نگریسته ها دارد. بیشتر چیزهایی که ما می بینیم با مقداری از هویتی که نسبت به آنها در ذهن ماست  همداستان شده  و شخصیت می پذیرند. پس نگاهی تازه و بکر داشتن در دریافت شخصیت اصلی آن چیزی که به آن می نگریم نقش اساسی دارد . اما در موارد بسیار نادری خود نگریسته یا آن چیزی که دیده می شود همیشه جلوه و چهره ای تازه و بی تکرار دارد. این نکته همان منظوری است که مورد بحث ماست و همان راز و هویت پنهانی ست که دل را می لرزاند.

برای اینکه به نتیجه ای دقیق تر برسیم  یادآور می شوم که دو گونه  تازگی در نگریسته یا همان چیزی که دیده می شود قابل درک است. یکی بواسطه ی تازگی در نگاه  هست که حاصل می شود و دیگری یک تازگی همواره محض است که در خود نگریسته وجود دارد. با این وصف  می توان هم گروهی را که به تحصیل عشق  باور دارند و هم آنهایی که عشق را آمدنی می دانند حق دار دانست چرا که گروه اول به تغییر نگاه اتکا کرده و این تغییر را جز از راه تحصیل محقق نمی دانند . در مقابل آنهایی که می گویند عشق آمدنی ست و نه تحصیل کردنی ، استدلالشان متکی به لزوم تازگی در نگریسته است که لاجرم چنین هویتی را بایستی دارا باشد تا بتواند دلی را بلرزاند. اهمیت موضوع اینجاست که آن گروهی که می گویند عشق تحصیل کردنی و به دست آوردنی ست  یقیناً باید در تغییر نگاهشان بی توجه به میل و گرایش نفسانی اشان عمل کنند. زیرا اگر قرار باشد نگاه تازه از خواسته ی نفسانی پیروی کند و با متغیرهای نفس و هوس تنظیم گردد نقض کننده ی هویت واقعی عشق و دوست داشتن خواهد بود.

شارل بودلر (1821 – 1867 ، شاعر و نویسنده ی فرانسوی) رمانی دارد با عنوان «فانفارلو» که صورتی روایی از باور گروه  اخیر  است. سطر سطر این رمان گویاست که بودلر خودش شخصیت ساموئل را در این کتاب بازی می کند و بنابراین  نام ساموئل برای گم کردن رد پای بودلر است که تقلا می کند مدام نگاهش را وفق خواسته ی باطنی اش  و نه بی طرفانه تغییر دهد.

 ساموئل در این داستان  بازیگری کرده  و چهره ی واقعی اش را پشت سخنان و اداهای به ظاهر خیرخواهانه ای پنهان می کند . او وقتی همسرش را که در حال گریستن است با رفتاری که حاکی از همدردی ست تسلی می دهد باطناً از اینکه فریبکارانه پا به پای همسرش می گرید خوشحال است.  مدام در آینه می‌نگرد تا خود را در حال گریستن ببیند؛ او قطرات اشک‌ها را حاصل زحمت و مایملک ادیبانه ی‌  خود می‌بیند. از طرفی در حالیکه همسرش را حقیر می شمارد و با غروری پیروزمندانه به او  می‌نگرد در برابر فانفارلو که معشوقه اش هست حتی نمی تواند حرف بزند و  به او عاشقانه عشق می‌ورزد و در رودرویی با او احساس می‌کند قلبش تند می‌زند. در این داستان   بودلر عواطف عمیق ساموئل را به قضاوت می نشیند  و نگاهی تمسخرآمیز به عشقِ رمانتیکِ روسی‌مآبانه می‌اندازد. آن‌جا که احساسات نقشی تعیین‌کننده بر عهده می‌گیرند. شاید این ماجرا برای خود بودلر اتفاق افتاده باشد و شاید نه . اما همه جزئیاتی که درباره سه شخصیت مهم داستان بیان می کند دقیقا همان چیزهایی است که خودش می پسندد و در واقع خواسته ی نفسش هست. ریاکاری و دورویی برای به دست آوردن  زنی پاکدامن و نیز  بکار گرفتن هر ترفندی  برای تصاحب  معشوقه ی شوهر این زن، و حتی طرز لباس پوشیدن و آرایشی که ازآن زن انتظار دارد  در مجموعه ی گرایشهای زندگی خودش کم و بیش دیده می شود. این رمان می تواند نخستین آگاهی ما از چگونگی و کم و کیف هویت اصلی عشق تحصیلی باشد.

بهرام باعزت