نام تو نامه ی نهی است به انکار انگار
تو که هستی همه هستند سر کار انگار
بر سر کوچه و بازارِ دلم قصه ی توست
آتش افتاده در این کوچه و بازار انگار
چرخ گردنده به شوق من و تو می گردد
که من آن نقطه ام و عشق تو پرگار انگار
من اشارات نظر دیدم و حلاج ندید
که سخن گفتی اگر خود به سر دار انگار
سنگ بر شیشه ی تقوی زدم وتوبه و زهد
که تو مایل به نداری و سبکبار انگار
هوس چشم تو دارد دل من ، افتاده
کار این خسته و بیمار به بیمار انگار
بهرام باعزت