ادبی

این تمـنای قیامــت در دلم *****که شود محشور جانم با قلم --------------------------------------------------------------- آدرس اینستاگرام: baezzat.bahram

ادبی

این تمـنای قیامــت در دلم *****که شود محشور جانم با قلم --------------------------------------------------------------- آدرس اینستاگرام: baezzat.bahram

خوبی و بدی

به نام حضرت دوست

خوبی و بدی

یکی از مهمترین مباحث  اخلاقی ، خوبی و بدی است . خوبی و بدی موضوعی است که بسیاری از صاحب نظران حوزه ی اخلاق شناسی  و حتی فیسلوفان و عالمان دینی را به خود مشغول کرده است. با همه ی اظهار نظرهای به اصطلاح کارشناسانه ای که شده به نظر می آید فهم ، هنوز از درک و رویت خوبی و بدی بی نصیب مانده و در واقع از این بابت سوگوار است و «سوگواران را مجال بازدید و دید نیست».

شاید قدری غلوّ آمیز جلوه کند اگر بگوییم خوبی و بدی هنوز در فهم انسان، یک هویت اصیل و شکل گرفته ای ندارد اما اگر تأملی دقیق و ظریف در ماهیت خوبی و بدی داشته باشیم و تأویل گونه بخواهیم این مفاهیم را به حقیقتی رجوع و خروج بدهیم  این حکم چندان هم غلو آمیز نخواهد بود.در فهم  انسان از خوبی و بدی هنوز ضعف یا شبهه ی ضعفی  وجود دارد و هیچکس نمی تواند به طور مطلق بگوید که خوبی چیست و کجاست و چه شکلی است . برای بدی هم همین سوالات مطرح است. حقیقت این است که ما در قیل و قال خوبی و بدی جولان می دهیم و به جایی و مرتبه ای نرسیده ایم که از شناخت خوبی و بدی به سکونی پیروزمندانه برسیم. فی النفسه هیچکس نمی تواند انگشت روی چیزی بگذارد و بگوید که این خوبی یا آن بدی است .

بر طبق قواعد فهم و باور  ، در اکثر موارد در رابطه با شناختها و معرفتها ما صفت را به جای اسم بکار می بریم. در مورد خوبی و بدی این اتفاق بسیار محسوس تر از بقیه ی موارد است. خوب دقت کنید. اگر کسی از ما بخواهد که خوبی یا بدی را به او نشان بدهیم اولین عکس العملی که از ما سر خواهد زد چه خواهد بود؟ فرض کنید همین الان من از شما این خواسته را داشته باشم. شما آیا می توانید خوبی و بدی را تحت الشعاعی از همین اسمها به من نشان بدهید؟ مطمئن باشید که این کار ناشدنی است. اگر کل جهان را هم بگردید نمی توانید نه یک دامن که حتی نمونه ای تک الگویی از خوبی و بدی را با خود به همراه بیاورید. اما من هم مطمئنم که شما چیزها و اشیائی را با خود خواهید آورد که به زعم خودتان خوبی و بدی را معنی می کنند ولی آنها چیزها و اشیاء خوب و یا بد خواهند بود نه خود خوبی و بدی. در این میان حتی ممکن است شما کسی را به همراهتان بیاورید و بگویید که ایشان یک آدم خوبی است که آورده اید تا خوبی را به من نشان بدهید. اما خوبی توصیفی از آن آدم است و خوبی تنها به او متصف شده است و خود خوبی نیست. بدی هم همینطور است. بدی هم مثل خوبی یک وصفِ مشمول به برداشت است. برداشتی که می تواند بین آدمها متفاوت باشد. برای همین است که خوبی و بدی تا الان که من این مقاله را می نویسم وابسته ی عواملی متعددند که از جمله ی آنها می توان به زمان و مکان اشاره کرد. یک نمونه ی بارزی که اخیرا هم مشهودتر شده داستان حجاب است. حجاب که در جامعه ی ما ارزش یا همان خوب محسوب می شود در کشورهای متمدن تحت عنوان یک تنزل فرهنگی و برآمده از تفکری قهقرایی  و به اصطلاحی کلی تر یک بدی  به حساب می آید تا جایی که از ورود دانشجویان با حجاب به دانشگاهها جلوگیری می کنند تا خداناخواسته این بدی در بین دانشجویان شیوع پیدا نکند. البته چنانچه همه می دانیم مصادیق و مثالهای زیادی وجود دارد که قابل احرازند اما  از مجال بحث ما خارج.

چیزی که اینجا قابل توجه است و البته تعجب برانگیز ، این است که ما چگونه توانسته ایم بدون رسیدن به ماهیت خوبی و بدی ، اشیا و یا افراد را به آنها متصف کنیم؟! انسان در حالی که معدنی از خوبی یا بدی پیدا نکرده چگونه اشیا و آدمها را با آنها آلیاژی کرده است. چگونه با عنصر یا عناصری  که هنوز کشف نشده و نمونه ای از آن در دست نیست ما توانسته ایم اشیاء و موجوداتی را آبکاری کنیم؟ یاد بیتی از مرحوم ایرج میرزا افتادم که:

عربی چیست بکش  بالاتر

شعر گویم ز هوگو والاتر

 هم اکنون اگر من هم کمی بالاتر از اینی که هست قدم بگذارم تا جایی که به خود خدا برسیم  اساس متزلزل و لرزان و ریزانی که توصیفهای انسان در رابطه با خوبی و بدی دارد بیشتر نمایان خواهد شد. ممکن است خواننده از دانستن اینکه اسامی یا توصیفات خدا هم تحت الشعاع همین داستان قرار گرفته و اصالتی ندارد احساس غربت  و غرابت کند. تا حال هیچ اندیشیده و دقت کرده اید که تقریبا تمامی اسما و اوصاف خدا مردانه است و اسم و وصفی که صبغه ای از تأنیثی و مادگی داشته باشد در این مجموعه  نیست؟ پُر واضح است کسی یا کسانی که این  اسما و اوصاف را برای خدا قائل شده اند با همان معیار نامتعارف این کار را کرده اند و خوب و بد را بر حسب همان برداشتی که گفته شد سنجیده و برگزیده اند. آیا برگزیدن این اسما و اوصاف مردانه حاکی از آن است که اسما و اوصاف زنانه در مجموعه ی «بد» ها قرار دارد؟ این ناهمخوانی را چگونه می شود توجیه کرد؟ اسما و اوصاف خدا تنها  یک از هزاران نمونه ای است که به بهشتیدن و جهنمیدن های بی اعتبارِ عقیدتی و تعصبی  انسان در رابطه با خوب و بد  گواهی می دهد.

 آنچه در این بحث دارای کمال اهمیت است نشان دادن خاستگاه واقعی خوبی و بدی است وگرنه خوب و بد قابل استخراج و قابل رویت نیستند و هیچ عینیتی ندارند. ما تنها می توانیم یک گام و چند گام پیش بگذاریم و  تا آنجا که امکان دارد به خاستگاه خوب و بد نزدیک بشویم. همین قدم پیش گذاشتن ، یک پیروزی و بهروزی بزرگ است. می گویند ابوسعید ابوالخیر طبق روال برای موعظه بالای منبر رفت و به اصطلاح قدما منبر و مجلس کرد. جماعت زیادی پای منبرش حاضر بودند تا جایی که برای عده ی کثیری جای نشستن وجود نداشت. یکی از حاضرین که مرید ابوسعید هم بود برای سامان بخشیدن به این وضع ، بلند شد و رو به جماعت گفت خدا رحمت کند کسی را که یک قدم پیش بگذارد تا بقیه هم جای نشستن داشته باشند. به محض ایراد این جمله از دهان او ابوسعید از منبر پایین آمد و گفت کار من دیگر  تمام شد و دیگر هیچ حرفی برای گفتن نیست. تمام حرفی که امروز می خواستم در این منبر و مجلس بزنم همین بود که انسان هر لحظه و هر روز باید یک گام پیش بگذارد و این مرد رسالت مرا تمام کرد.

در فلسفه بین اثبات و ثبوت مرزی عمیق و دقیق قائل شده اند. اثبات مقامی است که در آن به بودن یا نبودن چیزی یقین داریم. مثلا اینکه اکنون روز است یا شب. اگر روز باشد برای ما اثبات شده است که روز است و در عین حال اثبات هم شده که شب نیست. در مورد مقام ثبوت، داستان کمی فرق می کند. در مقام ثبوت در عین آن که ما می دانیم چیزی هست ولی نمی دانیم که چیست. یعنی به بودن آن واقفیم اما به چه بودن آن واقف نیستیم. فرض کنید روی زمینی ایستاده ایم . ما می دانیم زیر زمین چیزی هست حالا خاک یا شن یا سنگ و هر چیز دیگری اما نمی دانیم که چیست. ممکن است خاک باشد ممکن است سنگ یا ماسه باشد ممکن هم هست زیر زمین مذکور معدن آهن و فلزات باشد. این برای ما یقین نیست. اینکه در زیر زمین چیزی است برای ما به ثبوت رسیده ولی اثبات شده نیست که چه هست. به نظر می آید خوبی و بدی برای ما مقام ثبوت را دارند و در مقام ثبوت هستند. ما باید قیدهایی را برداریم تا بتوانیم به مقام اثبات برسیم. چنانچه اگر از زمین مورد بحث ، قیدِ سطح و لایه ها را   برداریم چه بودن آنچه که زیر زمین است برای ما به اثبات خواهد رسید. در واقع تا زمانی که ما مقید به سطح و لایه های زمینیم در مقام ثبوت باقی خواهیم ماند.

بر روی هم آنچه عرفا  در باره ی هستی گفته اند و آن لباسی که بر تن فهم از هستی و خلقت دوخته و پوشانده اند موزون تر و برازنده تر  از کارهای بقیه ی   صاحب نظران است. وقتی امام محمد غزالی می گوید : لیس فی الامکان ابدع ممّا کان = «جهان بهتر از این نمی توانست خلق بشود» انگار فتوی می دهد که هیچ بدی در جهان و هستی نیست.جهان پاک و تمیز و خوب آفریده شده است. اصلا و اصالتا جهان و هستی از خشت و آجری که «خوب» را معنی می کند بنا شده و بنیاد گرفته است.  با این حساب چرا «بد» از اول بوده و هنوز هم وجود دارد؟ به نظر می آید جواب این سوال ر ا باید از خلال مفهوم جمله ای که عرفای بزرگ گفته اند جست : القید کفر ولو بالله = « مقید شدن کفر است حتی به خدا ».

  یکی از شگفتی های باوری این است که اکثریت انسان ها مقید به چیزی اند. حتی خدایی که انسانها در ذهن دارند خدای مقید شده ای است.یعنی تقید آدمی به خدای آن آدم نیز راه یافته است. خدا مثلا مقید به خدواند صلات و صوم و حج شده است. این خیلی عجیب است. خدای مرسومی که اکثرا می شناسیم قید زده شده است. محدوده ای دارد که نهایتا می شود طول و عرض و ارتفاعش را محاسبه کرد. این خدا دارای حد و اندازه  است و با همه ی بزرگی اش می توان اندازه اش گرفت. اینکه خدای مرسوم ، حد پذیر است از نگاه عارفان دل بستن به او کفر است. بر اثر استغراق در واژگان تعریف و توصیفِ خدایی که مرسوم در اذهان عمومی است می توان با یک حکم صریح گفت که  اکثریت ملحدان از موحدانند. آیا این عجیب نیست؟ انسان به دست همین خدای مرسوم ، تونلی به معدنی از باور زده است که «خوب» و «بد» را استخراج می کند. خدا از این خوشش نمی آید پس این «بد» است . خدا از آن خوشش می آید پس آن «خوب» است. خدا مومنان را دوست دارد پس مومنان خوبند. خدا منکران را دوست ندارد پس منکران بدند. مومن و منکر به چی و کی؟ به همان خدای مرسوم و ساخته و پرداخته ی ذهن که تقید پذیرفته است؟ این در حالی است که عرفای بزرگ می گویند مومن شدن به این خدای قید پذیر کفر است. از خدایی که باور به او کفر است چگونه می توان «خوب» و «بد»  را التزام کرد؟  شاید یکی بگوید که خدای او تقید پذیر نیست. اما اگر خودش انصاف بدهد چنین حرفی دقیق نمی نماید. تعداد قریب به «تمامی» از «خدا» های ما قوام و دوام گرفته اند و تثبیت شده اند و این یعنی تقید داشتن خدایان ما. اگر انسان مسلسل وار دارد از خدایی که مقیدش کرده خوب و بد شلیک می کند آیا نمی توان گفت در زهدان یا خشاب این مسلسل قبلا خوب و بدها را جاگذاری کرده و از این طریق مشغول شلیک کردنشان است؟

در این مقام از مقاله می خواهم حرفی سهمناک بزنم که بااینکه از حد حقیقت حارج نیست اما حتم دارم طرح و بیانش بعضی مقدسات و تابوها را علیه خود خواهد شوراند.  خدایی که خارج از تقید است یقینا نامتناهی است و البته به حکم این آیه که : کل یوم هو فی شأن ، هر روز هم بر نامتناهی بودنش افزوده می شود. چنین خدایی چون خدای واقعی است نه تنها در کیسه ی قید که در حیطه ی باور هم نمی گنجد. این خدا از آنجا که راستین است سراسر خوبی است. حتی با نقل قولی که از امام محمد غزالی کردیم که جهان ذره ذره اش خوبی است و خوبتر از این نمی توانست آفریده شود اقرار می کنیم که جز از خوبی خوبی نمی زاید بنابراین در خوب بودن مطلق خدا هیچ شکی باقی نمی ماند. هیچگاه نمی شود گندم کاشت و جو درو کرد. یا انتظار داشت که درخت سیب، پرتقال به بار بیاورد. با وجود این واقعیت چگونه می شود قبول کرد از خوبی ، بدی زاییده شود. اینکه خدای ساخته و پرداخته ی ذهن ما که همان خدای مقید شده به کسی و جمعی ، قومی ، طایفه ای ، مکتبی ، مذهبی و دینی و فلسفه ای است مدام در حال تفسیر خوبی و بدی است آیا به این معنی نیست چنین خدایی خود آلوده به بدی هم هست که می تواند تولیدش کند؟ بیان ساده ی این داستان چنین می شود که ماییم که خدایی آمیخته با خشت و گل خوبی و بدی ساخته ایم وگرنه خدا در ذات خودش یکپارچه خوبی است  و جز خوب از او بیرون نمی تراود. هر حرفی که بزند راجع به خوبی است . هر حکمی که کند نسبت به خوبی است . هر فتوایی از او صادر بشود در رابطه با خوبی است. او بدی را نمی شناسد چون اساسا در وجودش نیست. او جنگ را نمی شناسد. او شلاق را نمی شناسد . او بهتان و غیبت را نمی شناسد. او با خونریزی آشنا نیست. او با کینه و انتقام بیگانه است. او هیچگاه از زندان حرف نمی زند. به یک معنا او خدای ترک اولی و خوبی  نیست. پس این همه جنگ و کشتار و شلاق و زندان و شکنجه که همه اش هم به نام او  و به نمایندگی  از جانب او انجام می گیرد آیا جز این نیست که خوبی خدا نسخ و به بدی مسخ یافته است؟ عناصر صوری و معنوی کلام اخیر ،مسخ شدن خدا را به تقید کشیدن او معرفی می کند . بنابراین نتیجه می گیریم که اگر بدی در جهان هست و وجود دارد تنها به سبب مسخ شدن خداست. به علت مسخ شدن خوبی است . انسان خوبی را مسخ کرده و از او بدی بیرون آورده است. این یک اصل است که خالقی که بدی را بشناسد مخلوقاتش هم با بدی بیگانه نخواهند بود . یک مثال ساده می تواند روشنگری کند. پدر یا مادری که با سیگار بیگانه نیست چگونه انتظار دارد فرزندانش با آن بیگانه باشدد؟ والدینی که بی عصمتی و بی حیایی طریقشان است  چگونه عصمت و حیا را از فرزندانشان طلب می کنند؟ در امر خیر و شرّ روزی اگر میسر و مقدر شد شاید به این نکته بیشتر بتوان اشرافیت پیدا کرد.

چون طهارت نبود کعبه و بتخانه یکیست

نبود  خیر در آن  خانه که  عصمت نبود

 نمی خواهم سیر و نظم طبیعی بیان را به هم بزنم  و تنها اعتراف و استناد می کنم که اگر روزی انسان بتواند از دست خدایی که به او مقید شده و نیز از دست خدایی که خودش به ذهن انسان مقید شده ، رهایی یابد دوباره به آغوش خدای سراپا خوبی خواهد افتاد که آنگاه  نه او  و نه انسان نمی توانند در قید هم باشند بلکه هر دو یک واقعه از خوبی خواهند بود .


خدایا ! به حق رابطان و واسطان عشق،رابطها و واسطهایت را از ما دریغ مدار

آمین

بهرام باعزت


بهشت و جهنم

به نام حضرت دوست

بهشت و جهنم آدمها با هم فرق دارد

هیچ عیبی ندارد که در ذهن بعضی ها که ممکن است کم هم نباشند بهشت و جهنم  بنا و مکانی قلمداد شوند که از زمانی ناپیدا ساخته و پرداخته شده ومثل همه ی ساختمانهای مشهور جهان شکل و شمایل خاصی داشته باشند.

در قلمرو باورها، که گستره ای به طول پیدایش ادیان دارد این مکانها ساخته شده اند تا در آنها به رعایت ها و عدم رعایتها پاداش و جزا و مکافات و مجازات داده شود. به نظر اکثریت قریب به اتفاق مردم جهان  چنین برداشتی دقیق ترین و ظریف ترین باور را در رابطه با بهشت و جهنم  تا کنون رقم زده است اما گریزی نیست از گفتن این که حقیقت چیز دیگری است.

همه ی کسانی که در حوزه ی الاهیات چه عملی و چه نظری  تحصیل فضل و معرفت کرده اند می دانند که  «خدا» ، پایگاه فلسفی گسترده و بی حد و مرزی دارد و نمی شود با ظواهر لفظی مغرضانه  این بنیان لایتناهی را فرو ریخت . می خواهم بگویم نباید خدا را با ناحقیقی خواندن  بهشت و جهنمی که به هر ترتیب و طریقی که  ارائه شده  آلود  و در صورتی که خشم و نفرتی متوجه تعابیر و تفاسیری از این دست شد حتی به مرده ی آلوده ی خدا نیز لگدی زد و عبور کرد که این اواخر متاسفانه شاهد چنین رویکردهای عجولانه و شقاوت رنگی هستیم. این بیان بیشتر به نیتی مشحون از  ادب و احترام و اخلاص و رسالتی الوهی که  با این مقاله عجین است اشاره دارد.

در هستی، بعضی مسائل هستند که  ناتمامند. برای همین انسان در خلال زندگی ضمن آن که به آنها می پردازد در شرایطی خاص هم  ممکن است به آنها برسد. اما مسائلی هم وجود دارند که بنیادی اند مثل مسئله ی  بهشت و جهنم که  انگار این مسئله با سرشت و سرنوشت آدمی عجین و درهم تنیده است. به این معنی که بهشت و جهنم با اتفاق افتادن حادثه ای و در شرایطی خاص به باور آدم راه نمی یابد و با حوادث به وجود نمی آید.  با یک آسیب شناسی ساده شاید بتوان این امر را موجه تر نشان داد. کانت وقتی می گوید اخلاق استقلال ذاتی دارد و رعایتش ذاتی است و دین و مذهب در این بین هیچ نقشی ندارند و تنها افتخار این سازه ی از ازل ساخته شده را می خواهند نصیب خودشان کنند معلوم می کند که بهشت و جهنم نیز منسوب و موصوف به اخلاق است و بنیان و بنیادی ازلی دارد. هر انسانی با اخلاق زاده می شود و انسان و اخلاق، آمیخته ای لاینفک و لایتجزی از همدیگرند. بهشت و جهنم هم که تار و پودی از اخلاق دارند چیزهایی حادث نیستند بلکه از روز نخست با آدمی پا به عرصه ی ظهور گذاشته اند.

حالا که بهشت و جهنم داخل جعبه ی اخلاق جای گرفته و اخلاق با آدمی پا به این جهان می گذارد و با آدمی هم از جهان رخت بر می بندد آیا نمی توان گفت بهشت و جهنم در خود انسان وجود دارد ؟ مفهوم همین آیه که : و فی انفسکم افلا تبصرون = در خود شماست آیا نمی بینید؟ ، انما یاکلون فی بُطُونِهِم ناراً= جز این نیست که آتشی در شکم خود فرو می برند.

ای    نسخه ی    اسرار    الهی     که    تویی

وی    آینه ی    جمال    شاهی    که    تویی

بیرون ز تو نیست هر چه درعالم هست

از   خود بطلب  هرآنچه خواهی که  تویی

آنچه بر طرح عمومی پاراگراف بالا مترتب است این است که : من عرف نفسه فقد عرف ربه ، یعنی هر کس خودش را بشناسد یقینا نه تنها خدا که در ادرکی بسیط ، بهشت و جهنم را هم درک خواهد کرد که در خودش نهفته است. این یعنی همه ی مسائل در انسان است و بیرون از انسان چیزی وجود ندارد. می دانم طرح این موضوع که بیرون از انسان چیزی حتی بهشت و جهنمی وجود ندارد مورد اصابت سائقه ی سوالهای سهمناک و زهرناکی قرار خواهد گرفت اما هر کسی در آفاق و انفس وجود خودش مسافری دردمند و اهل توغّل و تامل باشد  تا آنجا پیش خواهد رفت که با تمام وجود، سخن تکفیری حسین ابن منصور حلاج را لایق جایزه ی نوبل معرفتی راستین خواهد دانست.

بگذارید در بافت مفهومی جمله ی آخر نگاهی تحصیل پیشه داشته باشیم. هیچ عدم مطلقی وجود ندارد که انسان در باره ی آن فکر کند و یا حرف بزند. یعنی چیزی که از اول در هستی وجود نداشته معدوم به حساب می آید . اینکه گفته می شود جستجو و طلب کردن عدم و معدوم مطلق محال است حقیقتی است که انکارش سبک مغزی به حساب می آید. هر چیزی که انسان آن را جستجو می کند در اصل سراغی از آن چیز دارد. سراغ داشتن یعنی اینکه چیزی وجود دارد ولی در حیطه ی تصرف ما نیست اما با جستجو و دنبالش رفتن ، می توان متصرقش شد. بنابراین اگر انسان از بهشت و جهنمی حرف می زند و آن را باور دارد به این معنی است که سراغی و درکی  از آن دارد و در نهایت آن چیز وجود دارد. اما این که کجاست باید بجوید و پیدایش کند. آنچه انسان آن را طلب می کند نمونه ای از آن برایش قبلا ارائه شده و ضمیمه ی ادراکش هست. لازمه ی این سخن این است که انسان هر چه را که حرفش را می زند و دنبالش می گردد بایستی آگاهی قبلی از آن چیز داشته باشد. با مثالی شاید بهتر بتوان جمله ی اخیر را هضم کرد. وقتی می گوییم شعر خوب چیزی است که از احساسات ،عواطف ، انفعالات و از حالات و تحولات روحیه ی صاحب خود ، از فکر دقیق و پرهیجان  و لمحه ی گرم تحریک شده ی یک ذهن و باور پرجوش حکایت کند به این معناست که شعر در هر حال وجود دارد تنها هنگام خروج از ذهن و باور و ساحت فکر و انفعالات و عواطف و حالات روحی ، بایستی بتواند از هر یک از این منازل لقمه  و توشه ای برداشته و بیرون بیاید تا یک شعر خوب قلمداد شود.بهشت و جهنم هم اگر می خواهد بهشت و جهنمی خوب باشد باید از منازل ذهنی و فکری و باوری و عواطف و انفعالات درونی صاحبش خوشه چینی کند تا چه قبول افتد و چه در نظر آید. از این رو مطمئنا بهشت و جهنم یک آدم عشق ورز با یک آدم خرد ورز فرق خواهد کرد چنانچه بهشت و جهنم یک آدم فلسفه ورز و یک انسان دین ورز نیز متفاوت از هم خواهد بود.

غالبا وصفی که از انسان شده کفاف تشنگی ادراک و فهم را نمی دهد. انسان چشم و گوش و بینی و دست و پا و عقل و عواطف و احساسات و هوش نیست. در انسان چیزی است که حکم یُدرک و لا یوصف دارد. درک می شود اما قابل وصف و توصیف نیست. این چیز یا مفهومی که توصیف نمی شود اما قابل درک می باشد همان بهشت و جهنمش هست. در واقع هر چیزی را هم که بشود از انسان گرفت بهشت و جهنمش را نمی توان از او جدا کرد. به عنوان مثال ما وقتی از مدرسه حرف می زنیم چه چیزی مد نظرمان هست؟ بنا و ساختمانی  که وجود دارد یا زمینی که بنا در آن ساخته شده است؟ طبیعتا منظور از مدرسه ساختمان و بناست و اگر ساختمان مذکور را از زمینی که در آن ساخته شده حذف کنیم دیگر نام مدرسه بر آن زمین هیچ اعتباری را صاحب نخواهد بود. انسان هم زمینی است که بهشت و جهنم بر روی آن بنا شده است و اگر بهشت و جهنم را از انسان بگیرند دیگر نمی توان او را انسان خطاب کرد.  حتما دیدید بعضی انسانها عین جهنمند. شمس تبریزی در مقالات می گوید «پای صحبت کسی نسشته بودیم که از سخنش یخ می بارید». این مصداق کسی است که به جهنمش بیشتر از بهشتی که در وجودش هست توجه داشته . بعضی ها هم هستند که وقتی پای صحبتشان می نشینید انگار با بهشت همنشین هستید. می بینید از سخنانش بهشت می بارد .این بیت از مولانا طلیعه دار بارزی براین حقیقت است:

در درونْشان صد قیامت نقد هست

کمترین آن که شود  همسایه مست

یعنی هر که با انسانی که به بهشتش بیشتر توجه داشته همنشینی کند از سخنانش مست می شود و وارد بهشتی می گردد که قیامتی برپاست قیامتی از عشق ، شور ،  وجد ، مستی و صفا.

در بیتی دیگر مولانا فرق بین کسی که مدام در گلستان بهشتش سیر و سر  کرده را با کسی که دائما در خارستان جهنمش بوده اینطور بیان می کند که :

کار مردان  روشنی  و گرمی است

کار دونان حیله و بی شرمی است

نکته ی بلندتری که از کلام فوق می توان گرفت این است که انسان از ملات و مصالحی به نام بهشت و جهنم ساخته شده است. هر چند ممکن است عده ای تا حال به این امر توجه نکرده باشند و دارند زندگی می کنند بدون اینکه به زعمشان با بهشت و جهنمی درگیر باشند. در اصل این گروه نماینده ی مصداق این بیانند که : می دانند چه چیزی را نمی خواهند اما نمی دانند چه چیزی را می خواهند. در زمین وجود آدمی بذر بهشت و جهنم از ازل پاشیده شده است و این اوست که چه محصولی را ترجیح می دهد و به آن رسیدگی می کند و برداشتش می کند.

کدام انسانی است که بدون سعادت و شقاوت زندگی بکند؟ این مفاهیم حقیقت رنگ ، همواره و لحظه به لحطه با زندگی آدمی در بستری مشترک و  روان جاری است. کدام انسانی بدون امید زندگی اش می تواند ادامه داشته باشد. بله ناامیدی هم وجود دارد که همه هر از گاهی شاهدش هستیم و متاسفانه یک خودکشی دیگر را بر صفحه ی خاطر و قبولمان خواسته و ناخواسته ورق می زند. سعادت و شقاوت ، امید و ناامیدی صفحاتی از کتاب بهشت و جهنمنی هستند که در زمین وجود انسان زیربنایی تمام قد دارد. این نکته ی ظریف را نباید نادیده گرفت که باور به بهشت و جهنم مختص انسانهای باورمند نیست. مختص انسان است. معماری که طرح بهشت و جهنم را انداخته اینکار را روزی و روزگاری انجام داده که هنوز از دین و مذهب و مومن و ملحد حرفی در میان نبوده است. هم مومن و هم ملحد از شقاوت می گریزند و دوست دارند به سر منزل سعادت برسند . این یعنی هر دو بهشت و جهنم را می شناسند. اندیشیدن به سعادت و دوری جستن از شقاوت در ذات آدمی است. در این میان توجه به این نکته هم خالی از لطف نیست که سعادت برای همه ی انسانها یکی نیست و هر کسی از سعادت تعریفی دارد چنانچه در رابطه با بهشت هم به این موضوع اشاره کردیم. بهشت و سعادت برای کسی اگر مال و منال و مادیات دنیوی باشد برای دیگری سلامتی و تندرستی است. برای یک انسان متعالی هم مصداق این آیه که : َرِضْوَانٌ مِنَ اللَّهِ أَکْبَرُ ۚ = بزرگتر از همه ی بهشتها کنار و جوار خدا بودن است.

یکی از امتیازات این باور که بهشت و جهنم در وجود خود آدمی است این است که لاجرم خواهیم پذیرفت ماورالطبیعت هم  در ماست و صد البته واقعیتی غیر از این هم وجود ندارد. ماورالطبیعت  لایه هایی دارد که مقامات و منازل می توان به حسابشان آورد.  یکی از نوادرِ یقین این است که انسان نیز لایه هایی دارد که متعلق به همان ساحت ماورالطبیعتش هست. یک لایه ی انسان بدن اوست. لایه ی دیگرش ادراکات حسی اش می باشد. لایه ی بعدی عالم خیال انسان است که بالاتر از عالم حس و شاید به جرأت بتوان گفت بسیار گسترده تر از آن است. مولانا عالم خیال را به نیکی توصیف کرده است:

نیست وش باشد خیال اندر روان

تو   جهانی  در خیالی     بین   روان

آن   خیالاتی  که     دام    اولیاست

عکس  مهرویان بستان   خداست

می بینیم که مولانا علنا بستان خدا را که همان ماورالطبیعت است خیال می نامد و می گوید اولیا از عالم ماورالطبیعت که همان عالم خیال است عکس گرفته و آورده اند و سخنان و حرفهایی که می زنند تشریح همان عکسهاست . وقتی حافظ هم می گوید:

شعر حافظ  در زمان آدم اندر باغ خلد

دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود

از یک آشنایی ِ تصادفی حرف نمی زند بلکه از عالم خیالی صحبت می کند که برایش حکم یقین دارد چرا که عالمی است که در خودش هست و هر لحظه می تواند در آن سیر کند و از گلستان و بوستانش گل به دامن بچیند.

 لایه ی دیگری که در انسان وجود دارد وهم است. وهم برخلاف معنای سطحی اش پنجره ی بازی به روی عوالم ماورالطبیعت است برای همین بیشتر موارد با ادراکات حسی جور در نمی آید و ادراکات حسی ناآشنایش می دانند و از آن  تحت عنوان یک هذیان یاد می کنند در صورتی که عالم وهم ، عالمی است که انسانهای راه یافته به عوالم بالاتر باور به آن راه می یابند برای همین سخنان عارفان بزرگی که به این عالم راه پیدا کرده اند را در حد شطحیات یا هذیانات می دانند. عالم وهم بالاتر از عالم خیال است و بالاتر از آن عالم عقل است. از اینجا به بعد عوالم عقل اندر عقل شروع می شود که سرانجام به عالم یکتا و نورانی عشق می انجامد که حضرت عشق صدرنشینش است.


 خدایا به حق عارفان و عاشقان،ما را نه  از اهالی دعوی که از اهالی معنی قرار بده

آمین

بهرام باعزت