موتر از مویت شدم در حسرت گیسوی تو
سوی چشمم گم شد وپیدا نکردم سوی توآنکسی که گم شود در کوچه های آرزو
پی برد بر حالتِ گمگشتگان کــوی تو
بی قرارم در هوای آن قرارِ اولین
آنچنان که بُرده دل از من هوای بوی توچرخ گردون گر نگردد بر مراد ما چه غم
مهر و من گردیم خود بر دور ماه روی توعاشق گم کرده دل را ناامیـدی نارواست
با وجـــــــــودِ آزموده قامتِ دلجوی تونازنینم ! در قفس بر شوق پروازم مخند
دلخـوشم بر آن دو بال نازک ابروی تومبتلایم کن از این هم بیشترای عشق، چون
درد تو درمان نگردد جز که با داروی توفال نیکو می زند چون حال نیکو را رقم
دائما فالی زنم بر صورت نیکوی تو
بهرام باعزت
شب غریبی ست
من هستم و شمعی که دارد سوسو می زند
انگار او هم
با سودای سرِ شوریده اش
شوردیگری دارد
من به حقیقت محراب می اندیشم
به دو رکعت نماز عشق
و او به پروانه ای که عاشق است
و همه ی وجودش نیازِ عشق
نسیمی ناکجایی
شعله ی او را می لرزاند
و دل مرا هم
گویی زمانه
ما را به همین کار ساخته است
زمزمه ای می شنوم:
«رکعتان فی العشق
و لایَصحُ وضو هُما الاّ بالدَم»
و شمع و پروانه
آخرین رقصشان را برگزار می کنند
و من سر بر شانه ی تاریکی
اشک می ریزم
بهرام باعزت
راستی!
من تو را کجا دیده ام؟
این همان سوال اساطیری ست
که از ازل تا ابد
در کوچه پسکوچه های باوری تاریک
همیشه با جواب او
قرار دیگری داشته ام
این پیاله ی لب پَر
از ازل تا ابد
سیه مستان ِ چشمان ِ تو را
با لفظ ِ شرابی سالخورده
همیشه
جرعه جرعه
در کام باورم ریخته
و من از این جام
مثل دل مواج مزرع گندم
همیشه مستِ نسیمی از هوایت شده ام
و یادم رفته
که من از جواب این سوال
انتظار دیگری داشته ام
بهرام باعزت