شب غریبی ست
من هستم و شمعی که دارد سوسو می زند
انگار او هم
با سودای سرِ شوریده اش
شوردیگری دارد
من به حقیقت محراب می اندیشم
به دو رکعت نماز عشق
و او به پروانه ای که عاشق است
و همه ی وجودش نیازِ عشق
نسیمی ناکجایی
شعله ی او را می لرزاند
و دل مرا هم
گویی زمانه
ما را به همین کار ساخته است
زمزمه ای می شنوم:
«رکعتان فی العشق
و لایَصحُ وضو هُما الاّ بالدَم»
و شمع و پروانه
آخرین رقصشان را برگزار می کنند
و من سر بر شانه ی تاریکی
اشک می ریزم
بهرام باعزت