ادبی

این تمـنای قیامــت در دلم *****که شود محشور جانم با قلم --------------------------------------------------------------- آدرس اینستاگرام: baezzat.bahram

ادبی

این تمـنای قیامــت در دلم *****که شود محشور جانم با قلم --------------------------------------------------------------- آدرس اینستاگرام: baezzat.bahram

غزل

کــــــس نداند  به دل ِ چشمم  از آن  ابرو  چیست

وز  عقابی به دل ِ  خـــون شده ی  تیهو  چیست

فاش ِ عاقـــــل  نشـــود  قصه ی  دیوانه ی  عشق

کــــــه به  پای دلش  این  سلسله ی گیسو  چیست

تکه های  دل  اگـــــر  رقعه ی هر  نازت  نیست

دفتر  عشـــــــوه  روایت  شده ی هر سو  چیست

تو  هیاهو  به  سکــــوتی   و هـــویدا    به   نهان

ورنه از هیمه ی جان شعله ی این«یاهو» چیست

گـــــر نه  ابروی  تو  اســـرار  عبادت  می گفت

ســـوی  محراب  به  هنگـــام نمازم   رو  چیست

ذره  داند کــــــــــه  رهِ   لیلی ِ   خورشید   سپرد

تا به مجنون شدن،این جاده ی تو  در تو چیسـت


بهرام باعزت


این صمیمانه ترین دار و ندارِ عاشق است

که به عشقی که همه دار و ندارش رفته در راهش ز دست

از صمیم دل بگوید که تو  درمانی مرا !

آفرین و آخرین دلبسته ی جانی مرا !

یاد دارم سال ها  قبل از سفر در «زندگی»

در حصار صبحی از مِهرِ حماسه

غرقِ در بالندگی

در سراسیمه ترین مجنون تباری

در جنونِ لیلیِ خواهندگی

عاشق زیباییِ یک زن شدم

یا اگر بهتر بگویم:

 در مکررهای طاعاتِ فرشته سانِ خود

من دچار ظن شدم

او به جز حوّا  که اینک

در نگنجد جز که در خوابی و رویایی نبود

هر چه آنجا بود گرچه غیر زیبایی نبود

لحن چشم مست  او  اما از این زیباگری

فصل دیگر می سرود

فصلی  از بیم و امیدِ لحظه های بی زمان

که نگنجد به یقین

در خیالی از  گمان

شعله ی بی تابِ حسرت در دلِ فانوسی ام

از گذرگاهِ همان بیم و امید

طفل بی گاه وجودم را به آب انداخت همچون موسی ام

دست زیباییِ او چون آسیه

برگرفت و پروراند

عشقِ اقیانوسی ام

عاقبت در یک قضاوتگاه بی اصل و اساس

که به عشق و به عطش در او نبود

حرمتی از جنسِ پاس

لایق سوگندِ آتش شد

 سیاووشانه جانی که عطش را بُرده بود

ارث  از  نسلِ بلند و  اصل  کیکاووسی ام

بی گمان

من کنون تبعیدی ام در این جهان

یک شرافت پیشه که با مهر و صبحِ خواهشش

شد شروعِ کاهشش

فطرتِ عاشق کُشِ  زندانِ پستِ  این زمین

در تراوشگاهِ حوّای دلم

کرد سرب داغ حسرت جاگزین

این جدایِ عشق

یا شاید خدای عشق  اکنون در حصارِ فاصله

بی شکایت ، بی گِله

بی نویدِ چلچله

سور و ساتِ عیدِ پیوستن به او

ساغرش هست و سبو

چشم و اشکی که پُرند از های و هو

کاین صمیمانه ترین دار و ندارِ عاشق است

که به عشقی که همه دار و ندارش رفته در راهش ز دست

از صمیم دل بگوید که تو  درمانی مرا !

آفرین و آخرین دلبسته ی جانی مرا !


بهرام باعزت