ادبی

این تمـنای قیامــت در دلم *****که شود محشور جانم با قلم --------------------------------------------------------------- آدرس اینستاگرام: baezzat.bahram

ادبی

این تمـنای قیامــت در دلم *****که شود محشور جانم با قلم --------------------------------------------------------------- آدرس اینستاگرام: baezzat.bahram

نگاهی از جنس قفس

نگاهی  از جنس قفس

نویسنده : بهرام باعزت

شاید این دلنوشته از نظر تنوع حوزه ی مضمون، اطلاقی به تنها پنجره ی موجود بر هستی  نیز باشد چرا که تار و پود نگاهی که به عشق و شور دارد تماشایی از درون قفس است. استاد شهریار بیتی ترکی در سروده ای  تحت عنوان «بلالی باش»  دارد که :

حق حیات یوخ داها بیزلره چوخ بیوگ باشی

زندانمزدا حقیمیز بیر  باجا   تاپساق  تاماشا

یعنی برای ما حق حیات تنها در پنجره ای محفوظ و خلاصه شده که در قفس و زندانمان تعبیه است.

از قفس تماشاگر بودن ، هنری است که نیاز به عشق و تشنگی و شور دارد. این معنی در کلامی از دکتر شفیعی کدکنی در رابطه با کلام منظوم یا شعر سهل الوصل تر می شود که : "هیچ شعر حزبی یا مذهبی خالص تا کنون ندیده ام که ارزش هنری هم داشته باشد.بی گمان اگر شعر مذهبی ای ، که ارزش هنری داشته باشد ،یافت شود ، به ناگزیر صبغه ای از عرفان و گاه زندقه در آن وجود دارد و این لازمه ی خلاقیت هنری است."

تماشا از درون قفس به «زندگی» ، نگاهی از پنجره ی «دگر کیشی » است که حتی شامل خود عرفان نیز می شود.

عرفان ، خودش تناقضی بارز در باور است. یعنی تناقض در وجود انسان. به نظرم بهترین نمونه های ظهورات این تناقض در میدان الاهیات است.

زندیق و مزدشت و .... هم مثل عرفان  ، شکل نظری و آگاهانه ی تناقض وجودی انسان هستند. خیام یکی از جلوه هایی است که از پشت پنجره ی رباعیاتش تناقض وجودی آدمی را به نمایش گذاشته است. نباید فکر کرد که زندیق و مزدشت و مانوی و زردشت و.... ، که نزد ما به دگر کیشی معروفند امری تجزیه پذیر از الاهیاتند. کیش، خودش معنایی جز قفس نیست. کلام هم همین مفهوم را دارد. ما وقتی از رباعیات یا غزلیات یا هر قالب دیگر شعری حرف می زنیم قفسی را به نمایش می گذاریم که از آن به زندگی و هستی می نگریم.

ناصر خسرو از نخستین کسانی ست که از قفس تصویری مجازی ساخته است. او جسم و تن و احساس و ادراکی که مربوط به جسم آدمی ست  را به قفس تشبیه می کند و آن را زندان انسان بر می شمارد. علت این امر  جنبه تعلیمی  و ارشادی اشعار ناصر خسرو است. تعلیم برای رهایی از قفس :

گر در دانش به تو بربسته گشت

من بگشایم ز  در  آن   زوپرین

تا نشناسی   تو لطیف  از کثیف

مانده ای      اندر    قفس ِ آهنین

اینجا سخن از صلاح است. در نمودهای عقلانی  ، مصلحت ، منظور و اولین قصد برای سخن گفتن است. اما حضرت عطار همین مصلحت اندیشی را تا عرش تعمیم می دهد و انگار کل کره ی خاکی را قفس قلمداد می کند:

مرغ  عرشم سیر  گشتم از  قفس

روی  سوی آشیان   خواهم نهاد

که کاملا همسو با ابیاتی  از حضرت لسان الغیب است:

حجاب    چهره ی   جان می شود   غبار   تنم

خوشا   دمی که   از این چهره   پرده   برفکنم

چنین قفس نه سزای چو  من خوش الحانی ست

روم   به   گلشن  رضوان   که مرغ  آن چمنم

اما نکته ی جالب این است که  او می داند همین قفس ، تحصیلکده و تماشاگاه به سزایی برای  تحصیل شوق به پرواز است.

من    و تو هر  دو   تمامیم  به هم

هیچ کس   را   مده   آواز   امشب

عمر من بیش شبی نیست چو شمع

عمر  شد  ،   چند کنی ناز امشب ؟

مرغ   دل در قفس   سینه  ز شوق

می کند   قصد   به   پرواز امشب

این ابیات زیبا و وارسته ، مُهر تصدیق و تأیید  بر سخن استاد شفیعی  می زنند که: "هیچ تردیدی ندارم که هر هنرمند بزرگی در مرکز وجودی خود، یک تناقض ناگزیر دارد که اگر روزی به ارتفاع یکی از نقیضین منجر شود کار هنرمند نیز تمام است و دیگر از هنر چیزی جز مهارتهای آن برایش باقی نخواهد ماند."

این تناقض چیست که هم موجب ایمان به قفس است و هم باعث تحصیل اشتیاق برای پر کشیدن از آن ؟! و برجستگی سخن آنجاست که نباید هیچ یک از این باورها از دیگری بالاتر باشد. یعنی نباید اشتیاق به رهایی و آزادی از قفس از باور و ایمان به بودن و وجود داشتن قفس ، زیادتر باشد!!

من شخصاً جواب این سوال را جز«امید» نمی دانم.  قفس،بذر  امید را در خاک دل و جان آدمی می کارد. امید به رهایی.  و امید وقتی درختی سایه گستر شد ، میوه ی اشتیاق را ببار می آورد. انسانی که از بدو تولد آزاد باشد و از قفس درک معنی نداشته باشد آیا با امید به آزادی بیگانه نخواهد بود؟  این سوال را می توان در رابطه با همه ی امیدها مطرح کرد. این طراحی گوشزد می کند که  امیدواری اگر خوب است پس قفس هم که بوجود آورنده ی امید و امیدواری است باید امری خوب تصور شود. نباید غافل از این تعبیر بود که مزه ی سعادت و شادی و خوشبختی  ، تنها در کام امیدواران شیرین است. خیلی ها هستند که نمی دانند سعادت اصلا و اساساً چه رنگی هست و چه مزه یی دارد. این حرف درست است که گاهی سعادت به آدمهایی می گوید که بابا ! بایست تا من هم به تو برسم!! یعنی طرف به قدری بدون شناخت قفس و بدون تحصیل امیدواری از دانشگاه قفس ، تنها بواسطه ی شنیده هایش دنبال سعادت به سرعت دویده که سعادت را عقب جا گذاشته است! و حضرت حافظ تعبیری بسیار زیبا از این مفهوم دارد:

سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد

به   دست   مرحمت   یارم  در امیدواران زد

سعادت تنها در امیدواران را می زند . خود «در» نماینده ی تعریف و توصیف قفس است. جایی که سخن از آزادی و بیرون از قفس بودن است در چه معنایی می تواند داشته باشد؟ بنابراین آزادی از بطن  خیال ِ قفس  زاده می شود و قفس است که به آزادی معنا می دهد. البته قفس نماینده ی اشک و حسرت نیز است و مولود این تضاد نامفهوم ، یک شادی نامفهوم است که جز از طریق خیال قابل حصول نیست:

از    برای  مقدم خیل   خیالت   مردمان

زاشک رنگین در دیار دیده آیین بسته اند

 دیالکتیک هگل که ضدیت و تناقض را مطرح می کند تناقض را پایه ی فعالیت طبیعت و موجودات دانسته و می گوید  درصورت عدم وجود چنین تناقض و تضادی، سکون بر جهان و هستی حکمفرما خواهد شد. حضرت مولانا لازمه ی چنین تضادی را به روشنی یادآور است :

گل مخور گل را مخر گل را مجو

زانکه گل خوارست دایم زرد رو

دل  بخور تا   دایماً  باشی  جوان

از تجلی  چهره‌ات  چون ارغوان

گل خوردن و گل خریدن کنایه از آزادی و در گلستان بودن است و دل خوردن کنایه از در قفس بودن و خون دل خوردن. هیچ اندیشیده ایم که حس آزاد بودن و رهایی از قفس را چه چیزی یا چه کسی به ما القا می کند؟ تصور نمی کنم پاسخ به این سوال به تامل زیادی نیاز داشته باشد. مولانا جوابی ساده و شفاف به این سوال دارد:

 بازخر ما را از این نفس پلید

کاردش تا  استخوان ما رسید

پس نْفس است که همواره می خواهد بیرون از قفسها باشد. آنچه محل توجه است با قرب و تطهیر رابطه داشتن قفس است و نفْس پلید که آزادی طلب  است آبش با قفس در یک جو نمی رود. نفْس ذاتاً از درد بیزار است و درد قفس برایش تحمل آور نیست.  برای همین آدمهایی که تابع نفسند و کشته و مرده ی آزادی ، هیچگاه درمان نمی شوند :

طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک

چو   درد   در تو نبیند که  را دوا  بکند؟

قفس بحرانی است که فرصت ایجاد می کند. فرصت احیا شدن به دل. عارفان معتقدند تا آدمی قابلیت انقطاع از جان پیدا نکند احیا به دل نمی شود. از این فرصت بی نظیر حافظ پرده بر داشته است:

واله  و شیداست دایم همچو  بلبل  در قفس

طوطی طبعم ز عشق  شکر و بادام دوست

قفس آفریننده ی حسرت و سپس امید و بعد غلبات عشق است که آدمی را از صفات و ارادات خویش تخریب و به وجودی الهی تحویل می کند . انگار بزرگان معرفت این مفهوم را به نیکی در یافته اند که جامی وجود آدمی را قفسی می داند که طوطی دل بایستی محبوسش بوده و فرصت سخن سرایی و راز سخن را از این طریق بدست بیاورد:

نیست این   پیکر  مخروطی   دل

بلکه هست این قفس و طوطی دل

گر تو  طوطی ز  قفس  نشناسی

به   خدا   ناس  نه ای    نسناسی

در شعر صائب نزدیک به چهارصد مورد استفاده از واژه ی قفس دیده می شود . او جاهایی در قفس بودن بلبل را حجتی بر پاکی دامان گل دانسته که مفهومی شایسته و بایسته است و می تواند تلنگری به سزا در باور به قفس باشد:

حجتی   قاطع بود   بر پاکی  دامان گل

اینکه در مهد قفس بلبل به فریاد آمدست

بیدل نیز  در بیتی پارادوکسی قفس را رهایی دانسته:

گر به فلک روی که نیست بند هوا گسیختن

همچو سحر گرفته اند  در قفس رهایی ات

البته بیت مذکور حرف دیگری هم دارد که نباید تصور کرد بهشت و آن همه توصیفاتی که در باره اش هست در جهانی خارج از این عالم وجود دارد. قفس تعابیر گسترده ای دارد. قفس حسی را در انسان بر می انگیزد که دنبال چیزی برود. فرصتی ایجاد می کند که نهایتا به تعالی منجر می شود. پسر و دختری که به سن بلوغ جنسی می رسند و در واقع قفس بلوغ جنسی را  تجربه می کنند  دنبال هم می روند و معنی مصاحبت دو جنس را در این قفس  متوجه شده و تحصیل می کنند. کتابهایی که می خوانیم همه قفس عقیده ها و باورها و دانش ها هستند! اما چقدر فرصتهای طلایی که در اختیار ما می گذارند. وقتی یک بیت شعر در ما اثری گسترده می گذارد نباید فراموش کنیم که همان بیت قفسی کوچک از یک احساس است.

مهمترین آموزش افلاطون تمثیل غار است که جهان را به غاری همانند کرده و همین غار جز کنایه ای از قفس نیست. آنهایی که درون غار رو به دیوار نشسته اند و ورودی غار پشت سرشان واقع شده تنها سایه هایی از آدمها و اتفاقاتی را می بینند که از در و از چهارچوب باز ورودی به دیوار می افتد. اما داستان طوری ست که آنها به هیچ وجه نمی توانند سرشان را برگردانده و به آنسوی در که حقایق موجودات و اتفاقات آنجاست نگاه کنند. بنابراین  گلستان جایی  و قفس جایی دیگر نیست. بلکه قفس در همین گلستان عالم جا دارد و تنها فاصله ی ما با گلستان که محبوس در قفسیم دیوار یا میله های قفس است. یعنی اگر دیواره ی قفس برداشته شود خواهیم دید که ما قبلا هم در گلستان بوده ایم اما دیواری حایل بین ما و گلستان بوده است. عرفا من جمله مولانا در این خصوص حالت جنین و طفل در شکم مادر را مثال می زنند که طفل وقتی در رحم مادر است توأمان در عالم نیز هست چرا که مادر در همین عالم وجود دارد و زندگی می کند . پس اینطور نیست که طفل پس از متولد شدن ، تازه وارد جهان و این کره ی خاکی می شود و او قبلا هم در این جهان بوده و تولد ، تنها دیوار رحم را پیمودن یا کنار زدن است. بهشت و جهنم هم همین تجلی را دارند و ما همین الان هم در بهشت یا جهنمیم و این دو جلوه گری تنها در سایه ی درک ما از قفس و دیوار و حجابش است.  آدمی از این جهانی که هست بیرون نمی رود و بیرون هم نخواهد رفت چه در موقعی که در قفس است و چه وقتی که دیوارهای قفس برداشته شود. او در هر حال متوجه خواهد شد که در زمانی که حبس در قفس بوده در قفسی حضور داشته که از ستون یا سقف همین جهان آویخته شده بوده !. اما بر داشته شدن دیوارهای قفس تنها ممکن است برای بعضی ها فراخی و گشادگی به حساب بیاید و برای بعضی ها تنگنا و فشردگی. آنهایی که هیچ اشتیاقی در قفس ذکر شده نتوانسته اند تحصیل کنند با برکنار رفتن دیوارها خود را در تنگنا خواهند دید و مثل کودکی که در رحم مادر اشتیاقی برای جهان محسوس تحصیل نکرده جهان را جز تنگنایی نخواهند دید و بی وقفه مثل همان طفل گریه سر خواهند داد و از این بابت معذب خواهند بود اما کسانی که تحصیل اشتیاق و شور و شوق کرده اند با پس رفتن دیوارها مثل بلبلی که از قفس کوچک به گلستان رها می شود گشایش را سرودی سر خواهند داد . مولانا تحصیل اشتیاق را به تیشه برداشتن و فرو ریختن دیوار قفس تمثیل بسته که:

یکی  تیشه بگیرید  پی   حفره ی زندان

چو زندان بشکستید همه شاه و وزیرید