ادبی

این تمـنای قیامــت در دلم *****که شود محشور جانم با قلم --------------------------------------------------------------- آدرس اینستاگرام: baezzat.bahram

ادبی

این تمـنای قیامــت در دلم *****که شود محشور جانم با قلم --------------------------------------------------------------- آدرس اینستاگرام: baezzat.bahram

دل چگونه و کی می لرزد؟

قسمت پنجم (قسمت آخر)

فرض کنید کودکی در خانواده ای زندگی می کند که والدین به فلسفه علاقمند هستند و به اصطلاح اهل فلسفه اند. بدیهی ست که هر وقت مناسبی که پیش می آید در این خانه بحث های فلسفی به میان می آید و این مصاحبت ها به هدایت هایی ناخواسته می انجامند که در وجود کودکان نقش می بندد. یعنی آن یار غایبی که قرار است دل کودک مورد بحث ما را در آینده ای نه چندان دور  بلرزاند زیر سلطه ی عقل می رود. در صورتی که دوست داشتن، ظهور و خلاقیتی فرا عقلی است.  فرا عقلی به این معنا که :

دیدار یار غایب دانی چه  لطف دارد

ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد

منظور بیت فوق این است که آن یار غایب ، چنان تناسبی با دل و نه عقل دارد که عطشانی و آب با هم دارند. با این وصف در مورد کودک ذکر شده می بینیم که قاعده ی بازی عاطفی در آینده چقدر می تواند به هم بخورد. حداقل تاثیر بازدارنده ای که  این مسئله روی عاطفه ی ذاتی این کودک می گذارد این است که خلاقیت عاطفی اش را کند و منفعل می کند. با این وجود خوشبختانه هیچ مانعی سرچشمه ی عاطفه و عشق ورزی در آدمی را نمی تواند بخشکاند. تنها ضرری که از جانب ذکر شده به حسیات عاطفی انسان  می رسد تأخیر در رسیدن به مقصدی است که از ازل تا ابد انتظار آدمی را می کشد و این مقصد و منزل چنان با صفا و زیباست که خلوتگاه دوست داشتن و لرزیدن  دل و دل سپردن و در هم تنیدن و زندگی را به معنی واقعی دزدیدن و پر از دیدار و وصل کردن است . خلوتگاهی  که وسوسه در دل آدمی می اندازد تا آرام دم گوش همان یار غایبش بگوید:

کسی نیست

بیا زندگی را بدزدیم ، آن وقت

میان دو دیدار قسمت کنیم

راز اصلی اینجاست که هر انسانی دیر یا زود سراغ یار غایبش را خواهد گرفت مثل کودکی که در این اوان پدر و مادرش را به هر طریقی گم کرده و به دست افرادی دیگر سپرده شده است اما پس از پی بردن به واقعیتی که آنها والدین اصلی اش نیستند تشویشی بر دلش می افتد و به حکم «دیوان عدالت  عاطفی» از راه همان فلسفه ای که همیشه استدلال و شواهد و قراین را در وجودش طنین انداخته از مفهوم «لاتکرارَ فی التجلّی» اخذ دلیل کرده و در مرحله ی نخست تقاضای تجلی می کند. استدلال هم می آورد که  قبول دارد تجلی یکبار است و تکرار شدنی نیست  اما همان یکبار بایستی صورت پذیرد یا نه؟! درست است که هر انسانی فقط حق یکبار شنا کردن در دریای تلاقی با یار غایبش را دارد تا کلیدی که اجزای سازنده ی ملاقاتهای ثانویه را رقم می زند دستش بیفتد اما همان یکبار شنا از او دریغ شده است. حالا او بدون این تلاقی و کلیدی که به تعبیری مترجم و زبان شناس دلش هست چگونه در دشتِ تپنده ی  عاطفی اش که او را به خود می خواند قدم بگذارد:

آهوی کوهی در دشت چگونه دَوَدا

او ندارد یار ، بی یار چگونه بُوَدا  

هر تصویر و طرحی که در کودکی ، بوم وجود آدمی را نگارین می کند تاثیر خاص خود را در نیل و میل به مقصد عاطفی او می گذارد. دل یک آدمی که در کودکی  مدام حرف  مال و مادیات را شنیده با دل آنی که گوش به داستانهای ادبی مثل فرهاد و شیرین و لیلی و مجنون داشته متفاوت از هم می لرزد. در سطحی ساده از لحاظ  واکاوی ، تماس چشمی اولین ابزار احیا و ایجاد  لرزش در دل است. چشم است که آدمی را مجذوب دیگری می کند. قابل کتمان نیست آدمهایی که در یک محیط بسته و حتی باز چشمشان روی هم ثابت  می شود تابلویی از لرزیدن دل را به نمایش می گذارند. حالا اینجاست که موازین پسندی که نشأت گرفته از بافتِ فرهنگی جامعه و بالاخص خانواده هستند غیر اردادی و ناخواسته نگاه را ملزم  به تمرکز بر روی شاخصه هایی خاص می کنند مثلا به نوع و ارزش لباس یا نوع و ارزش زینت و آرایه هایی که شخص مقابل دارد و یا هر آنچه که با موازین پسند شخص همسویی دارد. اتفاقاً در مورد موازین پسند و اینکه چه اندازه تاثیر گذاری چنین امری می تواند نابسامان و ناشیانه باشد دکتر شفیعی کد کنی خاطره ای را تعریف می کنند که در رابطه با خودشان اتفاق افتاده است. می گویند روزگاری چنان غرق در دیوان صائب و شیوه ی هندی بوده اند که با همان موازین پسند ، نقدی  به دیوان شمس نوشته و با نابخردی و خامی تمام گفته اند که مولوی اصلاً شاعر نیست.  ایشان اقرار می کنند که اکنون با موازینی که در رابطه با  پسندش حاصل شده اگر تجربه ی پیشین را نداشتند حتما می گفتند که صائب شاعر نیست اما با تجربه ی تلخ آن روزگار از این اظهار نظر دوری می کنند.  این خاطره ، تعبیر و تصویری از تأثیر نابهنجارِ موازین پسندِ بوجود آمده در وجود آدمی تحت هر شرایطی ، در هنجاری از  پسندی واقعی ست. از طرفی آدمها  وقتی از دیدن کسی دلشان می لرزد شروع به شناخت او می کنند. البته این شناخت ، در اولین مرحله ، شناختی حسی و عاطفی ست. عادت هایی را در شخص مقابل می بینید که  در نظرشان او را منحصر به فرد کرده است. آن عادتهایی که  احتمالاً موجب لرزیدن دل و مجذوب شدنشان شده است. حتی در این شناخت ، یک خصوصیت کوچک قادر است لرزیدن دل را خیلی عمیق و وسیع تر از آنی که هست کند.  اینجا تنها ویژگی های جسمی مطرح نیست  چون آدمها دارای ترجیحات منحصر به فردی هستند و این ترجیحات اساساً ریشه در آموزه ها و دریافتهای دوران کودکی و نوجوانی دارند.  بنابراین شاخصه ی شناخت ، حول محورهای دیگری از جمله روی آنچه که تلقین جامعه و خانواده در وجود هر فردی ست دَوَران می کند. اگر این شاخصه در معرض انحصار خصوصیاتی از طرف مقابل که در حصر اندوخته ی عاطفی خود فرد نیز هست  قرار گرفت  دل فرد خواهد لرزید. حالا تصور کنید در هر مقطعی از زندگی مشترک یا دوستی عاطفی و اجتماعی ، آن موازینی که در وجود طرفین بوده و در اولین مراحل شناخت به عرصه ی ظهور نیامده ، سر بلند کنند چه آشفتگی و به هم ریختگی که در ساختمان عاطفه اتفاق نخواهد افتاد. اما اگر عاطفه ی انسانی به قرار خودش که جز عاطفه و مهر و دیگر خواهی نیست و به تعبیری به قرار سادگی که عنوان ِ هویتش هست  باشد سیر شدن و جدایی از هم بی معنی خواهد بود  و دل تا دل است به هر بهانه ای مثل یک نگاه ساده خواهد لرزید و با زبان بی زبانی به آن  یار غایبی که اکنون در آئینه ی سادگی تجلی یافته با تمام جرأت و یقینی که از عشق و دلدادگی تحصیل کرده اذعان خواهد کرد :

لبخندت رویش سپیده دمان

و بوسه های تو راز شکفتن است

و آفتاب همان گیسوان توست

همان مهربانی پدرام گیسوان توست

که آبشارش چتری از نور می گشاید بر شانه هایم

 پس اغراق آمیز نیست که آن قسمت از علم زندگی که بر روی بنیاد عاطفی آدمها استوار است بارزترین و تاثیر گذارترین عنصر پایداری و باروری اجتماع و خانواده است و هر چه بنیاد عاطفی آدمها از مصالح همجنس خودش یعنی دلدادگی و محبت و دوست داشتن و ملاحت پیشگی و دلبری و مهربانی و لطافت  و در نهایت از طلب و عشق و معرفت و استغنا و توحید (که چیزی جز تفسیر سادگی نیستند ) و حیرت و فقر و فنا ساخته شود تازگی و طراوت ، سر فصل کتاب جامعه و خانواده خواهد بود. پس بیایید : ساده باشیم  / چه در باجه ی  یک بانک چه در زیر درخت / پشت دانایی اردو بزنیم / دست در جذبه ی یک برگ بشوییم و سر خوان برویم / صبح ها وقتی خورشید  در می آید متولد بشویم / هیجان ها را پرواز دهیم / روی ادراک فضا ،  رنگ، صدا، پنجره، گل، نم بزنیم / آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی / ریه را از ابدیت پُر و خالی بکنیم / بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم / نام را باز ستانیم از ابر، از چنار، از پشه، از تابستان  /  روی پای ترِ باران  به بلندای محبت برویم.


بهرام باعزت

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد