عاقبت جای پرستوهای کوچ را
در بام باور پیدا کردم
نیمه شب گذشته از پشت دیوار ویرانه ی دل
نردبانی به پشت بام احساس گذاشتم
و تا بلندی ِ یک رستگاری ِ افقْ نما بالا رفتم
از قامت طغیانی ِ نور و ظلمت
شفق ، جامه ای به رنگِ «بی فلسفه» در تن داشت
زمان با اشاره ی محوی از عدم همراهی اش عذرخواهی کرد
و من به پاس همه ی همراهی های زمینی اش
از بالای نردبان به او بوسه و درود فرستادم
جدایی همیشه سخت است
با همه ی ابراز سادگی در رفتار زمان
ابعاد بی مهار اشک را در چشمانش دیدم
و صورتم را دزدیده و بی مهار گریستم
هر کسی می داند که عادتِ تولد، گریستن است
و تولد ، سر آغازی از بی زمانی ست !
برای همین به ازل ، زمان بی آغاز نیز می گویند !
چرا که ازل ، همه ی محتوای معنی ِ تولد و کوچی بی آغاز است
و این شفافی ِ رمز آلود
جای پرستوهای کوچ در بام باور است
و اکنون من به این بام رسیده بودم
«بهرام باعزت»