یاری که غایبست او دل می کشد به هر سو
دل می کشد به هر سو یاری که غایبست او
هر آن گدا نخوانده از حال تلخ فرهاد
او نشنود دگر هیچ شیرین حدیثِ خسرو
دیگر نمی زند بال گویی کبوتر دل
از آن زمان که سویی دیده کمانِ ابرو
گر بر زمین بیفتد ماه و ببینم او را
کی بخشد آن صفایی که می برم از آن رو؟
از کفر و دین چگونه آزاد می توان شد
هر دم به رو نشانی تا حلقه های گیسو
افسون گل به بلبل یعنی که زندگانی
که این هوس نمیرد با دستِ هیچ جادو
از عمر رفته بی تو با دوستی چو گفتم
گفت عین مرگ باشد درد بدون دارو
«بهرام باعزت»