بهتر از این به مـــن گمشده پیدایی بخش
بلبلت را گـــــل من! بشکف و شیدایی بخش
گــــــــــره انداخته اسـرار نگاهت بر رای
تیـغ ساینده ی ابرو به چنین رایی بخش
خیـس بیداری ام از بارش کـــابوس وخیال
سر پناهی به من از خوابی و رویایی بخش
نتوانم کـــــــه بگویم دل من عاشق نیست
این بگویم کـــه مرا یک دل ِ حاشایی بخش
بی قرار ِ قفس ِ مــــــــــرغ ِ دل ِ بی نفسم
مرغ دل را نه قفس را تو شکیبایی بخش!
چه توقع کــــــه ببخشد کرمی سرّ حضور
به دلِ ِ خفته به گهــــــواره ی لالایی بخش
دلم عمری ست که آبستن ِ«حسرت زائی»ست
ای طبیبم ! به دلــــــــــم طیبتِ نازایی بخش
تا از«اینجا»ی پُر از تنگــی ِ دل خون نشود
یک گشــادی به دل ازحسرتِ «آنجایی» بخش
«بهرام باعزت»
آنچـــــــه افتاد میان مــن و تو روز نخست
اتفاق ِ نظـر مــــــــــن به شبِ جلوه ی توست
مـاه روی تو چنان جلوه نمود آخــــــر شب
کــــــه دروغی شد ازاو جلوگی ِ صبح نخست
پرده افتد به غلط هـــــــــم اگر از آن شبِ راز
ظن ِ پندار نباشــــــــــد به یقینْ باز درست
آرزویی کــــــه به آغــــــوش خیال تو بخفت
طفلکِ باورِ من کی به شبی خواهد جُست؟
مهـر تو ذره ی تاریک در او جا نگذاشت
آن که مهری به تو ورزید چنان ذره ی سُست
از نسیمی که دهد تابِ تو در گلشن عشق
ای دل ! این مشق تو را باد که می باید رُست
«بهرام باعزت»
تو هرگز از یادم نخواهی رفت
چه همایش این یقین
در تفسیر زندان باشد
و چه در تعبیر آزادی
حتی وقتی سفیر صبح کوچ
حقیقت مرا
از فضای گرگ و میشی از ایمان و کفر زندان باورم
بیرون بیاورد
و تا سرزمین ادراک آزادی
آنجایی که
رفته ای باز نیامده است
با خود ببرد
«آزادی»
این در بستر اندیشه های هذیانی ِ باورها خدا
خدای من نیست
خدای من لبخند توست
که اعجاز باران است
بارانی که
هم زندان می بارد
و هم آزادی
باران جاودانه ی چشمهایم
که در فصل بی ایستای عشق
رودخانه ی بکر دوست داشتن را
جریان داده است
تو نمی توانی از یاد من بروی
چرا که
«آزادی» و «زندان»
در اعجاز لبخند تو
استحاله شده اند
«بهرام باعزت»
به اوج خود رسیده ام
آنجائی که عشق را به چلیپای باور کشیده اند
از این افق
قداستِ تو در زبانه ی شعله ی جانم چه دیدنی ست
فقط چند جرعه ی دیگر شراره می خواهم
تا از ستیغ ِ مستی
گلاب ترین شراب جان را
در جام لحظه ی فنا بریزم
«بهرام باعزت»
هــــــــــــوس زلف تو دارد دل ِ از قید رها
دل صـــــــــــــیاد مبادا ز دل صید رها
بگســـــــلد حلقه ی محراب و نیاز از دل ما
گـــــر شود روزی از ابروی تو این قید رها
تویی عیدانه ی هر لحظه به نوروزِ جهان
کـــــه مبادا به جهان لحظه ای از عید رها
با تو و یاد تو در بی کســــــی و دلتنگی
خرّم آنی که شد ازعَمْر و هـم از زید رها
خوش به آهنگ غمت رقص و سماعی دارد
دل که شد از طربِ زهره و ناهید رها
لاله گر خواهد و گر نه به دلش داغی هست
کـــز ازل گشته دلش از تبِ تائید رها
من چو نیلوفر و تو ساقه ی آن بارانی
کـــــه مرا کرده ز بارید و نبارید رها
«بهرام باعزت»