به جان مــــــن چو هوایت مقیم خواهد بود
نسیم عشــــــق پس از من عقیم خواهد بود
خیال تو کــه کنون می وزد به هستی من
به لاله زار مــــــــــزارم نسیم خواهد بود
ازل کـــه بوی تو می داد باغ باور من
شنیده شد به ابد این شمیم خواهد بود
تمام عمـــر، دلم از تو گفت و از تو شنید
به حسرتی کــه تو را کِی کلیم خواهد بود
مپرس بی تو چگونه گذشت روز و شبم
که روز و شب دلت ازغم سقیم خواهد بود
ز سکه ی دل و بازار عشــــــــــق دانستم
که این معامله کاری عظیم خواهد بود
و هیچ غنچه به مهـــد نسیم تاب نخورْد
کـــه بی تو طفلکِ رُستن یتیم خواهد بود
« بهرام باعزت»
کــــاش می شد که نخ عمر مرا سر گیری
تا ببافی هـــــــوس و جان ز تنم برگیری
در گـــــــذرگاهی از این تشنگی ِ بی فرجام
از خیالــــــــــــم هوس چشمه ی کوثر گیری
مهر مــــــن ! جــز به خیال رخ او هیچ متاب
اگـــــــــر اندیشه ات آن است که خاور گیری
از چــــــــه روئی هوس زلف سیاهش داری
گــــــــــــــر نداری هوسی مذهب کافر گیری
گــــــو به سهراب جگر سوده که حق تو نبود
نوشـــــــدارو به کفت لحظه ی آخــــر گیری
زردی از بیوگــــــــی ای باور ِ پاییزی من!
به جز از درد نبودت کــــه تو همسر گیری
سردم ازفصل خزان کی رسی ای فروردین
هستی ام از گـــــذر ِ زمره ی آذر گیری؟!
«بهرام باعزت»
بیستون ِ درد را با شـــــوق دیرینی هنوز
مـن چو فرهادم که دارم عشق شیرینی هنوز
عیسی جانم شرابی شـــــام آخر خورده است
کــــه صلیب از مستی او هست نوشینی هنوز
ســـر به اوج دار دارد گرچه آخر کیش عشق
در سرم جــــز عشق اما نیست آئینی هنوز
سینه سرخ ِ باورم بی آشیان باشـــــد ، اگر
جفتِ این خــــــواهش نباشد مرغ آمینی هنوز
این چـــه لافیدن که دامادِ عروسِ عشقی و
جان خود را ذمّه ناکردی به کابینی هنوز
کـــاروان عشق را کوله پُر از رختِ رحیل
تو به سـودا و خیال رخت و خُرجینی هنوز
بحر عشـــق و استخاره خامی است و ادعا
غرقه ای ای مدعی ! در بهر تخمینی هنوز
«بهرام باعزت»
تبسم می زنم به باران سردِ شبانه ی پاییز
که داغ دلم را باور کرده است
باور او
همه ی ناباوری ها به ریواس و نیلوفر را
تدفین خواهد کرد
و روزی
آسمان ابری و
داغ - رنگِ پس از باران پاییزی
به همه ی ناباوران
ادراک خواهد بارید
که شقایق داغ دیده
هیچوقت از شحنه ها و دشنه ها
توقع باغبانی نداشت
و دادا ! تک درخت بوته زارِ بی کسی هم
«بهرام باعزت»
یک روز بی هوا چشمم به آینه افتاد
نمی دانم چگونه در ورطه ی خاموش درونش لیز خوردم
و در کمال ناباوری با عکس تنهائی خودم روبرو شدم
عجیب بود نه صدای قدمی و نه لحنی از قانونی که آرامشم بدهد
من و عکس تنهائی ام انگار
در تنگنای زمان ، شعله و بادی بودیم که از سمت نهاد بشر ،
مدام اوج می گرفتیم و فرو می نشستیم
غمی موهوم به من تبسم می زد
شاید هم قیافه ی واقعی تنهائی ام بود
اما من چگونه می توانستم با لخت ترین اندام باور ،عشقبازی کنم
در حالی که آلوده به تردید بودم
اعتراف می کنم سفر به درون آینه سفر به تاریکی ست
اما این جاده ی پر از تهی ،
چنان امتدادش را در تو می ریزد
که صدای زنگ قافله ی گمشده ات را می شنوی
که از دوردست به گوش می رسد
برای همین هم هست که از آن بعد ،
همیشه میان تنهائی و خودم در آمد و رفتم
و از پشت آینه صدائی را می شنوم
که از تراشیدنِ پیکری یا تصویری از گمشده ام بر می خیزد
«بهرام باعزت»