تو هرگز از یادم نخواهی رفت
چه همایش این یقین
در تفسیر زندان باشد
و چه در تعبیر آزادی
حتی وقتی سفیر صبح کوچ
حقیقت مرا
از فضای گرگ و میشی از ایمان و کفر زندان باورم
بیرون بیاورد
و تا سرزمین ادراک آزادی
آنجایی که
رفته ای باز نیامده است
با خود ببرد
«آزادی»
این در بستر اندیشه های هذیانی ِ باورها خدا
خدای من نیست
خدای من لبخند توست
که اعجاز باران است
بارانی که
هم زندان می بارد
و هم آزادی
باران جاودانه ی چشمهایم
که در فصل بی ایستای عشق
رودخانه ی بکر دوست داشتن را
جریان داده است
تو نمی توانی از یاد من بروی
چرا که
«آزادی» و «زندان»
در اعجاز لبخند تو
استحاله شده اند
«بهرام باعزت»