شمـــــع دارد مثل جانم بی قراری می کند
امشب او هــم سوز را لحظه شماری می کند
آفت تاخیر سوزد خــــــــــرمن جانهای ما
ورنه شوری جــان ما با هر شراری می کند
شمـع و من پروانه ی موهوم عشقی بی رُخیم
کـه به شطرنجی چو آتش او قماری می کند
جمله هشیاران به دست غــــم گرفتار آمده
جام ساقی جان مـــا را مستِ یاری می کند
مشق مروه تا صفا از بی صفایی دل است
جا که مشی ِ دل،صفا را قبله داری می کند
آنکه حتی «عشق»را درحال هجی کردن است
آفرین بر او که بس ارزنده کاری می کند
هر سری که با سرابی گرم شد گمراه شد
آن شرابی خوش که ما را از سر عاری می کند
«بهرام باعزت»