ادبی

این تمـنای قیامــت در دلم *****که شود محشور جانم با قلم --------------------------------------------------------------- آدرس اینستاگرام: baezzat.bahram

ادبی

این تمـنای قیامــت در دلم *****که شود محشور جانم با قلم --------------------------------------------------------------- آدرس اینستاگرام: baezzat.bahram

فرزانگی ابلهان

پارادوکس «فرزانگی ابلهان» در نظر اول ممکن است دشواریاب از منظرذهنی باشد. رب النوع را ادیبان قدیم به جای  خدا یا خدایان در مفهوم یونانی و رُمی  کهن به کار می بردند . خالی از لطف نیست که ما هم در این پارادوکس ، ساده لوحی و در مرتبه ای والاتر بی معصیتی را رب النوع ابلهی به کار ببریم. با این تعالی بخشی ، «فرزانگی ابلهان» به معنی انقطاع از جان و احیای شدن به دل است. نظامی در این باره بهترین اشاره را کرده است:

زنده به جان خود همه حیوان بود

زنده  به دل  باش که جان آن بود

این سنخ از احیا شدن ، دوری جستن از بلای عقل و نزدیک شدن  به جلای دل است. ضمن اینکه در عرفان باور بر این است که بلا در معنی معصیت اگر باشد به عالم عقل راه دارد و به عالم ساده لوحی و  ابلهی راهش نیست .  اگر بگویم بلا پدیده ای است که تنها عقل آن را متصور می شود و در محدوده ی معرفت واقعی هیچ پدیده ای در هستی تحت عنوان بلا وجود خارجی ندارد نمی دانم خوانندگان عزیز با چه دشواری ادراکی ممکن است مواجه شوند. با بیان جمله ی اخیر ، هر خواننده ای در خواهد یافت که بلا شمردن هر پدیده ای ، از نظر معرفت واقعی معصیت تلقی می شود. و طبق آنچه سطور اول این پاراگراف گویاست بلا اگر در معنی معصیت باشد تنها در ساحت عقل راه دارد. بنابراین ، تصور هر پدیده ای تحت عنوان بلا  جز معصیت نیست و معصیت هم جز به عالم عقل راهش نیست .  این معادله ی ساده به ما می گوید که منظور از ابله در این بحث ،  اشاره به یک ساده لوحی کودکانه است که طبیعتا .حکایت از معصومی و بی معصیتی  دارد . در انجیل هم از زبان حضرت عیسی آمده که برای رسیدن به ملکوت ، اول بایستی با کودک درون هماهنگ شد . یعنی باید تکرارا متولد شد . باید بارها برگشت و کودکی را تجربه کرد . در عوالم کودکی تنها چیزی که برجسته و قابل اشاره است بی معصیتی ست و ساده لوحی و در معنی عوام همان ابلهی البته  از نظر عقل قیاس گر و ترازو به دست.

لن یلِج ملکوت السماوات مَن لم یولد مرّتین

اینجاست که دردِ فلسفیِ مورد نظر اهالی دل  معنی پیدا می کند. و دردِ بی معصیتی و دردِ معصومی بواسطه ی هیچ طبیبی شایان ویزیت نیست مگر توسط طبیب عشق:

طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک

چو   درد   در تو   نبیند که   را   دوا    بکند   

بسیاری از مفاهیم و نظریه ها و تعبیرها  در ادوارِ ظرفیتِ کلی ِمعرفتی انسانها  اگر قابل ادراک نیستند اما نمایندگان برجسته ی معارفِ انسانی بر فهم عمده ای از آنها مُهرِ تایید زده اند و این را از آثار ایشان به وضوحح می توان در آیینه ی اعتراف تجلی داد. این بیت از مولانا اگر بگویم بشریت را مسحور معرفتِ دریا وارِ او کرده است حرفی است :از دامنه ی محسوس بر آمده و صعود کرده تا قله ی معقول:

آب حیات عشق را در رگ ما روانه کن

آینه ی  صبوح را  ترجمه ی شبانه کن

آینه ی صبوح را ترجمه ی شبانه کردن ، تحلیلی از کنار گذاشتن بزرگی و عقل مندی و رجوع و عروج  به کودکی و دردمندیِ معصومی و بی معصیتی است.  اما این کار چگونه انجام پذیر است؟ مولانا در مصراع اول جواب سوال ما را داده است:آب حیات عشق.  و بر کسی پوشیده نیست که آمدن عشق مساوی ست با رفتن عقل. عقل هم که رفت ساده لوحی و ابلهی کودکانه  نمایان خواهد شد. اینجاست که فرزانگی واقعی قد علم خواهد کرد با چنین تحولی ست که آدمی از ته دل، سرخوشانه و ساده لوحانه آواز سر خواهد داد : خواهم آمد سر هر دیواری ، میخکی خواهم کاشت / پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند / هر کلاغی را کاجی خواهم داد / مار را خواهم گفت:چه شکوهی دارد غوک / آشتی خواهم داد / آشنا خواهم کرد / راه خواهم رفت / نور خواهم خورد / دوست خواهم داشت

در طول تاریخ بشری ، استفاده های قابل تاملی  در زمینه های مختلف سیاسی و علمی و هنری و اخلاقی و جامعه شناسی و روان شناسی و خودشناسی و ..... از فرزانگی ابلهان و ساده لوحان شده است و در واقع هر اثر ارزنده و برجسته ای که از این تاثیر پذیری و خوشه چینی به مظنه ی ظهور رسیده است در اصل متعلق به همان فرزانه های بی نام و نشان و در حقیقتی محض  به شهرت رسیده از بی نامی و گمنامی را به پُر نامی ترجیح  دهندگانِ ساده لوح کودک مآب است. حیفم آمد حسن ختام بحث پاردوکس فرزانگی ابلهان را با سروده ای به وزن هجایی  از دکتر محمد مقدم (1287-1373) زینت نبخشم که جنبه ی روایی و  جنبه ی عاطفی آن ، ساده لوحانه بر هم غلبه کرده. و نوعی فرزانگی ساده لوحانه  را به تصویر کشیده است:

سر گذر / گروهی انبوه گرد آمده بودند / داد و فریادشان بلند بود / گاهی می خندیدند و کف می زدند / در میان آن توده / دو خروس می جنگیدند / با نوک و چنگ / یکدیگر را زخمی می کردند / از خروس سپید خون می چکید /لکه های سرخ خون / جامه ی اسپیدش / رنگین کرده و آراسته بود /  خروس ها را از هم جدا کردند /و مردم پراکنده شدند / در میان آن توده / هیچ کس را آگهی از نهاد خروس نبود / بیچاره ها گمان می بردند /  که خروس برای سرگرمی آنها می جنگد / مردم شایسته ی دانستن راز خروس نبودند تنها پسری از روی بچگی / آن راز به زبان آورد / همبازی او پرسید / آنجا چه بود که این همه مردم / گرد آمده بودند / در پاسخ گفت / نمی دانی خروس جنگی بود !!


                                                                               بهرام باعزت

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد