ای ناشناس !
که چهره ی دل من
در باورستان نگاه زیبای تو پیداست
و درجاده ی آغاز بلوغ من
با من همسفر شدی
تو همزاد من نبودی
اما
در بوم چشمهایت
نقش صورت احساس
نقش «آدم» ی بود
که بی شمار
در میخانه های دلدادگی
هوای تکرارِ مستی ِ دل دادن داشت
و از هستی گم شدن
و وقتی به آخرین میخانه ی هوشیاری رسیدیم
به رستاخیز تکامل
تو با من رقصیدی
و آن وقت
ما را وارث رستاخیز کردند
من با نوسان جنون آفرین گیسوان شرابی ات
تا بام ملکوت راه رفتم
در یک پهناوری ِ رمز آلود
دلم از تنهایی گرفت
و ملکوتیان
از ترنم بلند بلند اشکهایم
بی پروا پا پیش گذاشتند
و با خدا گفتند
که «آدم» بی«حوا»
نمی تواند نفس بکشد
بهرام باعزت