امروز عصر ، باغ خیالت که در گشود
شوقی دلم ربود
بوی تو تا حوالی ِ آن کلبه ام کشاند
عشقم به سر نشاند
دردم به در نشاند
باور نمی کنی !
آن جنگل ِ خموش
آن خلوتِ چموش
حتی مهِ غلیظِ همیشه تنیده اش
انبوه برگ و خش خش ِ رام و رمیده اش
آنجا هر آنچه هست
دارد به یاد و بوی تو پیوندِ ناگسست
آن جویبار دره ی باریکِ بی بدیل
همزادِ سلسبیل
عکس تو را به قابِ خیالش سپرده است
در بستری روان
تا پای همنوردی ِ دریای بی افق
عکست به جشن ِ مستی و پیمانه برده است
دلگیرم از تجسم ِ سیمابی ِ سراب
ای کاش هرچه بود
پندار بود و خواب
موزون غمی سراغ من آمد از این نهیب
رفتم سراغ کلبه ی پای درختِ سیب
مثل همیشه تو
عیدانه ی مکرر و اما همیشه نو
پهلوی سینی و سر ِ سنبوسه بی قرار
با بوسه و کنار
با بوی یاسمن
آویختی به من
آغوش سبز ِ فصل ِ سفر باز بود و گرم
با زخمه های نرم
احساس را به گوش ِ ترنم که می سرود
مست از سبوی بی دلی ِ یاس و لاله بود
تو یاس ، لاله من
اما حبابِ خلوتِ ما روی آب بود
موجی رسید و محو شد آن خلوت و خلود
بازوی پرنیانی ِ تو روی شانه ام
لب بر گرفتی از سر ِ این یک بهانه ام :
که آن طرف ، یکی
نیلوفر سپید لبِ جوی ، آبَکی
پیچیده بر درختِ سپیدار پشتِ ما
آویخته به او
خواهد که وا کند
انگارمشتِ ما
وا پس کشیدی و همه غم ماند و درد و سوز
دل ماند و سوز و سازی از این برفِ در تموز
.......
داس ستم که تخم عنان می کند درو
سر بُرد از جنون ِ خیالم جنان ِ تو
وا ماند مثل ِ لکنتِ اندوه ، اشکِ من
کنج ِ سکوت ، بغض
زد داد رشکِ من
باور نمی کنم
که ابتدای تا تو رسیدنْ رسید غم
ای عشق گو به من
چیزی ست از چه کم؟
قد قامتِ نماز ِ من است این همیشه راز
این وهْم های ناز !
زیرا همیشه بود
آن جوی ِ لعنتی
نیلوفر سپید و سپیدار پاپتی
اینها بهانه اند
از ساز ِ غمنواز ِ تو بر غم ترانه اند
ورنه به جز تو کیست
بر دردْ هست و نیست؟
غم را توئی شرف
ای مشرقی ترین شرفی که به غایتی
ای عشق ! ای که غم
از توست آیتی
بهرام باعزت