هنوز وقتی از آن وعده گاه می گذرم
تو در کلاس نشستی
کنار پنجره هستی
خوشم به هرچه که فرداست
همیشه جای تو آنجاست
همیشه و هر روز
میانِ من
و تو راز است
که از چه پنجره باز است !
دبیر، محوری از درس و فصلِ مختصات
کشیده در صفحه ی لاجورد ِ تخته سیاه
چنان که انگاری
کشیده نقشی از آه
سبیل و موی سیاهش پر از غبارِ گچ است
که درس می گوید :
«دو خط به رازِ بزرگی که نقطه می باشد
مگر به هم برسند»
که با نگاه ملامتگر و به سر رفته
یکدفعه
نگاهش از تو به من می دود که پائینم
سر و نگاهم را
دوانده ، می چینم
دبیر پنجره را قهروار می بندد
به کج خیالی ام انگار با نگاهِ کجش
به زور می خندد
زمان چه لایق نفرین که زود می گذرد
به چشم هم زدنی هر چه بود می گذرد
چه دردِ خاموشی !
دلم پُر است ز دست تو ای فراموشی!
که پشت پنجره هر روز وقتِ وعده ی ما
به شور و غوغائی
محصلین ِ جدیدِ کلاس در فریاد :
همان آقاست ! همان ! آن آقای دیوانه !
چه عشقْ بیگانه !
و بعد سرگیجه
سبیل و موی سفیدِ دبیر پر از گچ
کنار پنجره است
نگاه پر مهرش
در اشک غلطیده
خموش و یکسره است
و با خیال ِ پُر از سالهای سر رفته
به من که می نگرد
نگاهِ اشک آلود
دوباره می چینم
دبیر پنجره را مهروار می بندد
هنوز گوشه ی چشمی نهان به من دارد
و قطره های درخشان اشک در چشمش
به رستگاری ِ بغضش
سکوت می بارد
که درس می گوید
و باز می شنوم :
«دو خط به رازِ بزرگی که نقطه می باشد
مگر به هم برسند»
بهرام باعزت