دلم مثل شعله ی فانوس سوسو می کشد
دلتنگِ تو هستم . چه می شود کرد؟ همیشه فاصله ای هست
فانوسِِ آویخته از ستونِ نهانخانه ی باورم را بر می دارم
و از نردبان زهوار در رفته ی سردابه ی زندگی ،
پائین می روم
تا مثل هر روز
به دالانهای درونم سرک بکشم
تاریکی
ژرفی ست
من هستم و باورهای بی شکلی که شبیه هیچ اند
مثل غروبِ سنگی و سردِ امروز ، پُر از سنگینی ِفراموشی ام
برای لحظه ای یادم می رود
که در این سالهای طولانی ،
چشم به راه چه کسی بوده ام
که هر از گاه سر از این آوارگاهِ تاریک در آورده ام
این انتظارهای مداومِ هزارساله ،
انگیزه ی زندگی من هستند
درست شبیه عقربه ی کوکیِ ثانیه شمار ،
مدام از پله های زمان بالا رفته ام
و اکنون در پرتگاه سیری ناپذیرِ حرکت ،
سراغ ِ کسی را می گیرم
انگار سایه ی یکی،
تکه ای از نگاهم را می دزدد
فانوس را می چرخانم
شعله ی فانوس قبل از هر سوئی ،
سمت دلم را روشن می کند
و« دلتنگِ تو بودن » را
به وضوح در روشنیِ دلم لمس می کنم
لبخند می زنم
و مثل همیشه تو را از زیر آوارهای درونم بیرون می کشم
فانوس را کنار تو روی زمین می گذارم
و به خاک می افتم و در تو منتشر می شوم
بهرام باعزت