پس از یک شبِ شور و عشق و نیاز
که بود امتدادی به سوز و گداز
چنین گفت پروانه با شمع : خیز!
شرابِ رسیدن به پیمانه ریز
و اینک منم در رسیدن به تو
قدم جان ِ من ، جاده تو
در این لحظه های شکوه و پُر از رمز و راز
فقط یک نفس مهلتِ آن که از جام ِ چشمت بنوشم بده
و با آن نگاه قشنگت شوم عشقباز
که سهل است با چشم تو بس شدن
به دستِ نگاه تو در خاک و محبس شدن
بهرام باعزت