خوش باوری این است ببین گر که ندیدی
از زلف سیاهت طلبم روزْ سپیدی
از آینه کاری به حرَم کی کرم افزود؟
ای باورتصویرگر! از حق چه بعیدی؟!
از گرگ مگر بشنوی انکارِ دروغی
یعقوب! که بستند به یوسف ز پلیدی
گَرد از رخ آیینه ی تقدیر توان بُرد
وقتی که رسد دست به دسمال ِ فقیدی
جایی که وفا را به بهایی گذری نیست
دور است بسی راه به وعدی و وعیدی
مرشد به حراجی که تظاهر بفروشد
گِل به که بگیرند به دکان مریدی
درها همه بسته ست به روی دلم امشب
در دست من اما ز خیال تو کلیدی
بهرام باعزت