می دانم روزی به تو خواهم رسید
شاید هزارها سال باشد که برای این اتفاقِ ِ بی خلل لحظه شماری می کنم
با اینحال همیشه دلهره ای تُرد
سیاحتم در این حماسه ی رنگین را سنگین کرده است
هزارها سال است لحظه ای را پیش چشمانم مجسم می کنم
که وقتی به تو می رسم
و تو تعجب پیشه از سوختگی ِ دلم می پرسی
چه باید بگویم؟
سرگذشتِ عشق ،
هرچه که هست
مقصرش عاشق است
دل من سوخته است اما
به شرافتِ صداقتم قسم
که هیچوقت حرفی از تو به میان نخواهم آورد
بهرام باعزت