اشکی دگر نمانده که دلداری ام دهد
اینک هوا گرفته مگر یاری ام دهد
از چشم مست و لول و خمار تو ای طبیب
پیداست اینکه آمده بیماری ام دهد
یعقوبم و ز درد گران ، بار بر دلم
کو بوی یوسفی که سبکباری ام دهد؟
از روزه ای که نذر نگاه تو کرده ام
دارم امید ، چشم تو افطاری ام دهد
وقتی که چشم من به تو افتاد ، از بهشت
دانستم این مواجهه بیزاری ام دهد
دیری ست کارمن به تو مشغول بودن است
کاری که انزجار ز بیکاری ام دهد
جان دادم از نگاه تو، باشد دروغ محض
هر آن خبر گزارش جانداری ام دهد
جانم فدای لحظه به لحظه خیال تو
کو جان به لحظه لحظه و تکراری ام دهد
بهرام باعزت