ادبی

این تمـنای قیامــت در دلم *****که شود محشور جانم با قلم --------------------------------------------------------------- آدرس اینستاگرام: baezzat.bahram

ادبی

این تمـنای قیامــت در دلم *****که شود محشور جانم با قلم --------------------------------------------------------------- آدرس اینستاگرام: baezzat.bahram

چه ضرورتی هست که به خدا قائل باشیم؟

چه ضرورتی هست که به خدا قائل باشیم؟

نویسنده : بهرام باعزت

 

منظور از خدا ، موجودی نیست که اظهار و اثباتش و قرب و انسش بواسطه ی عبادات و ریاضات حاصل شده و از این طریق وجودش مکشوف شود. منزلی از شناخت و معرفت که به جرأت می توان گفت منظرموجودیت  خداست منزل «نیاز» است:

یعنی انسان نیاز به خیال خدا دارد و برای همین از بدو ورود به کره ی خاکی همواره با خیال خدا همراه بوده است. چه در نقشهایی که روی دیواره ی  غارها کشیده و چه با کتیبه هایی که در دامنه ی کوه ها از خود برجا گذاشته است.

گفتم   که  بر خیالت  راه   نظر  ببندم

گفتا که شبرو است او از راه دیگر آید

تشریح بیت فوق از حضرت حافظ به ما می گوید که ارکان مقامات زمینی و اقطاب مراتب آسمانی همه تسخیر و کشف شده ی خدا هستند و چنین نیست که کسی کاشف خدا باشد.

سخن این است که انسان محتاج به پرستیدن است. محتاج به دوست داشتن است. محتاج به نازکشیدن است و این ضرورت در احتیاج ، امری کشف شدنی نیست بلکه امری ثبت و ضبط شده در وجود آدمی ست . قصه ، قصه ی موقوف به زیبایی و طنازی یکی هست که ضرورت دارد به کشور دل یورش برده و آن را تحت لوای خودش در بیاورد. قصه ی بی قراری ها و اضطرابات است. اما این بی قراری ها در گام نخست مختص به عاشق که آدمی در نظر گرفته شود نیست بلکه در ذات معشوق یا معشوقه ای ست که خدا می نامیم.

از همین رهگذر است که حافظ  زیبارویان و خوبان را که  شاخصه های نمود معشوقگی و طنازی خدا هستند مورد سرزنش قرار می دهد که چرا از وظیفه ی خودشان که ضرورت در دل بردن و تسخیر کردن دلهاست کوتاهی می کنند:

صد ملک دل به نیم نظر می توان خرید

خوبان  در این  معامله تقصیر می کنند

همین مفهوم و منظور را حضرت شیخ اجل با وجهی کامل و واصل بیان کرده است که :

به  چند   سال   نشاید گرفت مُلکی را

که خسروان ملاحت به یک نظر گیرند

البته ایمانی که سعدی زیبا شناس به این حقیقت دارد فراتر از غنای بیت مذکور است و این ایمان راسخ در جای جای کلامش قابل درک و اخذ است:

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی

دنیایی در درون آدمی وجود دارد که بر پایه ی طلب و عطش بنا نهاده شده است. عطشی برای پرستیدن زیبایی.  هر انسانی قبل از آن که به عالم خاکی قدم بگذارد در دنیای مذکور شهروندی مسبوق به سکونت است. تا جایی که هنوز چهره های زیبا را در کره ی خاکی ندیده و از عشق زیبارویان این جهان هیچ تجربه ای نداشته ، زیبارویی فتنه انگیز در دنیای درونش زیبا پرستی را به او می آموزد. حافظ ناظر بر کم و کیف چنین عالمی  است که می گوید :

عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت

فتنه انگیز  جهان غمزه ی جادوی  تو  بود

دنیایی که هر چند با حضور عوامل این جهانی و دل مشغولی های عالم خاکی می تواند در خاطر و حافظه ی عاطفی انسان کمرنگ  بشود اما هیچگاه فراموش شدنی نیست و معشوق و معشوقه ای  که در آن جهان برای ما جلوه گر شده و دلمان را ربوده است تا دل دادن را به ما یاد بدهد و ما را برای دل بستن و دل باختن به زیبارویان زمینی و از این طریق به آموختن عشق ترغیب و تشویق کند اگر چه چندی در حجاب رفته اما شبح وار گاهی دل و جان ما را  مقبوض و مجروح از یاد و فراقش می کند. اینجاست که با دلی پر از غصه ، قصه ساز خاطره ای که از او داریم  می شویم:

دوش در حلقه ی ما قصه ی گیسوی توبود

تا  دل شب سخن از سلسله ی موی تو بود

و تفصیل و تجلیل این خاطره ی رنگین و نازدودنی و فراموش نشدنی را چنین با عظمت و ابهت برگزار می کنیم که :

کی رفته ای ز دل که تمنا کنم تو را

کی بوده ای نهفته که پیدا کنم تو را

غیبت نکرده ای که شوم طالب حضور

پنهان نگشته ای که هویدا کنم  تو   را

با صد هزار جلوه برون آمدی که من

با صد هزار دیده تماشا کنم تو را

چشمم به صد مجاهده آیینه ساز شد

تا من به یک مشاهده شیدا کنم تو را

بالای خود در آینه ی چشم من ببین

تا با خبر ز عالم بالا کنم تو را

مستانه کاش در حرم و دیر بگذری

تا قبله گاه مومن و ترسا کنم تو را

خواهم شبی نقاب ز رویت برافکنم

خورشید کعبه ماه کلیسا کنم تو را

گر افتد آن دو زلف چلیپا به دست من

چندین هزار سلسله در پا کنم تو را

طوبی و سدره گر به قیامت به من دهند

یکجا فدای قامت رعنا کنم تو را

زیبا شود به کارگه  عشق  کار من

هر گه نظر به صورت زیبا کنم تو را

رسوای عالمی شدم از شور عاشقی

ترسم خدانخواسته رسوا کنم تو را

حضرت مولانا نیز صورتگر این معناست :

در هوایت بی قرارم روز و شب

سر ز پایت بر ندارم روز و شب

و یا:

خاک من گل شود و گل شکفد از گل من

تا   ابد مهر تو    بیرون نرود از دل من

بر خلاف آنچه که تصور می شود این عاشق نیست که دل  به معشوق می دهد بلکه معشوق است که دل از عاشق می برد. عاشق اسم فاعل است اما معشوق اسم مفعول. شاید از این نظر است که عاشق را فاعل در عمل عشق می دانیم اما فاعل واقعی و آن که عشق را طراحی کرده و بنیاد می نهد معشوق است. عاشق سراغ معشوق نمی رود که دلش را به او بسپارد بلکه معشوق هست که نزد عاشق می آید و دل او را می رباید  و باعث می شود عاشق به دنبال دلش عقب  معشوق راه بیفتد. اما زیبارویی که دل از انسانی می رباید  خدمت بزرگی به او می کند چرا که انسان سرشار از نیازبه   پرستیدن است. یعنی انسان دنبال یکی می گردد که سرشاری نیاز عاطفی دوست داشتن را در او مرتفع بکند و معشوق این کار را انجام می دهد. بنابراین قائل بودن یا نبودن به دوست داشتن و دل دادن ، دست انسان نیست که از آن استقبال کند یا نکند. انسان طراحی شده است که دلش را به زیباها و زیبایی ها ببازد. اگر انسان به این کره ی خاکی پا گذاشته و جانش میل به این عالم خاکی کرده است تنها برای این است که جانانی بیابد و دلش را به او بسپارد تا بی همتایی و یگانگی و تجریدی اش در اشتغال به پرستیدن را به اثبات برساند که:

جان بی جمال جانان میل جهان ندارد

هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد

پس صحبت از قائل بودن یا نبودن به خدا که در حکم همان معشوق یا جانان است انکار خود انسان هست هر چند روشنفکرانی که ساربانی قافله ی عقل را عهده دارند  منکر این باور هستند اما خود عقل، محیط به نیاز دوست داشتن و پرستیدن که همان عشق است نیست چنانچه مولانا  پرده از این حقیقت بر می دارد:

عقل جزوی عشق را  منکر بود

گرچه بنماید که صاحب سّر بود

زیرک و داناست اما نیست نیست

تا فرشته لا نشد اهریمنی است

او به قول و فعل یار ما بود

چون به حکم حال آیی لا بود

نکته ی مهم این است که مراد از نیاز به دوست داشتن و پرستیدن ، خود را ندیدن و دیگری را دیدن است بنابراین چون در این مرحله آدمی خودش را نمی بیند هر چه می خواهد و هر چه خواسته اش است برای همان دیگری یا معشوق است. پس منظور از بودن خدا این نیست که ما هر چه بخواهیم او به ما بدهد بلکه  هر چه او بخواهد بایستی ما به او بدهیم!. و او هیچ چیز از ما نمی خواهد جز آنچه دیگر معشوقه های زمینی خواسته اشان است یعنی نازشان را کشیدن. ناز کشیدن هم که نه فتوای فقهی لازم دارد و نه شواهد و تعظیم و تایید فلسفی و محاسبات علت و معلولی. در واقع زیبایی معشوق  ، عین جامی هست که نوشیدنش که از دیدن حاصل می شود  آدمی را مست می کند و مست از احاطه ی هوشیاری بیرون است و هیچ خواسته ی هوشمندانه ای که مربوط به جهان ماده می شود در او نیست و اصل تصویر چنین پرستشی در همان قابی ارائه  شده که علامه طباطبایی در کارگاه ادراکش آن را ساخته است:

پرستش به مستی ست در کیش مهر

برونند    زین   جرگه    هوشیارها

کشیدند     در     کوی      دلدادگان

میان   دل     و   کام    ،   دیوارها

بیت دوم می گوید که در پرستیدن ، دیواری بین دل و آرزو کشیده شده است. یعنی آدم پرستشگر نباید هیچ آرزویی داشته باشد . درست برخلاف آنچه که ما در رفتارها و اعمالی از این دست می بینیم. اکثراً آنهایی که به اماکن زیارتی می روند تنها به سبب بر آورده شدن آرزوهای رنگارنگی ست که دارند. کدام عاشقی از معشوقش خواسته ای می تواند داشته باشد بلکه عاشق شده و دوست داشته است که از احاطه ی نیروی ناطقه و فاهمه که هر دو ابزار خواهندگی و آرزو هستند بیرون باشد. مفهومی زیبا در این خصوص را سعدی شیرین سخن در حوصله ی ابیاتی صریح گنجانده است :

اگر   مراد   تو   ای دوست  بی مرادی  ماست

مراد   خویش دگر   باره   من نخواهم خواست

مرا به   هر چه   کنی   دل  نخواهی     آزردن

که هرچه دوست پسندد به جای دوست رواست

گفتن این نکته هم خالی از لطف نیست  که هر معشوقی در مرتبه ای عاشق است چنانچه عاشق هم در منزلی از منازل سلوک و سفر روحانی به معشوق مبدل می شود. این بحث خودش سر درازی دارد و معشوق با استهلاک عاشق در خودش نهایتاً عاشق را مثل خودش می کند و این روند در مورد معشوق هم جاری و ساری ست و معشوق در عاشق استنتاج می شود .

چون عاشق را کسی بکاود

معشوقه از او برون تراود

من به که نقاب دوست باشم

یا بر سر مغز پوست باشم «نظامی»

چون ببینی عاشقی معشوق دان

که به نسبت باشد هم این و هم آن «مولوی»

 اینجاست که فنا مفهوم گسترده تری می یابد و شرح و بسطش هم عاشق و هم معشوق را در حیطه ی خود دارد.

امیدوارم این سخن و کلام  کم اندام و نزار، مایه ی ارتقا و اعتلا و ابتلای باور و فهم شود که ما ناگزیر از قائل بودن  به خدا هستیم. تا وقتی که انسان از دیدن زیبایی ها محظوظ شده و التذاذ پیدا می کند و نیاز پرستیدن و دوست داشتن در او محفوظ است  خدا در باور او مورد و امری اجتناب ناپذیر است و هر که در گمانش بدون باور به خدا کسی را دوست دارد و معشوق و معشوقه ای را می پرستد بی گمان جلوه ای از جلوات جمایل خدا را در او پرستش می کند که :

کار زلف توست مشک  افشانی  و نظارگان

مصلحت را  تهمتی بر نافه ی چین بسته اند «حافظ»

مولانا هم می گوید

بوی خوش این نسیم از شکن زلف اوست

شعشعه ی این خیال از رخ چون والضحاست

نقل است که حضرت جبرائیل روزی خدا را دید که دارد لبیک می گوید و از بنده ای دلجویی کرده و به او می گوید : جانم ! عزیزم ! من هم تو را لبیک می گویم !. جبرائیل متعجب از این کار ، از خدا سراغ آن کسی را گرفت که با او چنین عاطفه ی پُر از عنایتی را در کار می کرد. خدا گفت که در روم در فلان بتکده ای بنده ای هست که در حال لبیک گفتن و معامله ی دل  با من است و من با او دارم این چنین حرف می زنم. جبرائیل رفت و دید یکی هست که دارد بت را پرستش می کند! . متعجب نزد خدا آمد و اظهار کرد که خدایا ! تو با بنده ای که دارد بت پرستش می کند چنین معاشقه ای  می کنی؟! خدا گفت : آن کس در ظاهر بت را می پرستد اما من که به همه ی امورات هستی آگاهم می دانم که منظورش من هستم !.

و آدمی تا نیاز دوست داشتن در وجودش هست و دلش با زیباها و زیبایی هاست مصداق سخن حسین ابن منصور حلاج خواهد بود که :

زندگانی   بی  رخ   دلبر   نمی  باید   مرا

دوست  می باید   کسی دیگر نمی باید مرا

 گر  به بینم   قد او هرگز به طوبی ننگرم

ور بیابم   لعل   او  کوثر   نمی باید   مرا

 

والحمدالله اولاً و آخراً

 



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد