ادبی

این تمـنای قیامــت در دلم *****که شود محشور جانم با قلم --------------------------------------------------------------- آدرس اینستاگرام: baezzat.bahram

ادبی

این تمـنای قیامــت در دلم *****که شود محشور جانم با قلم --------------------------------------------------------------- آدرس اینستاگرام: baezzat.bahram

به نام حضرت دوست

دانش زندگی

نویسنده : بهرام باعزت

در این یادداشت ، پرده ی اول دانایی را به خانم دیکنسون (امیلی الیزابت دیکنسون-1830-1886- شاعر آمریکایی) اختصاص می دهم که او را به علت خلوت گزیدگی و انزوا طلبی شاعر معتکف نیز گفته اند . او تحصیلات چندانی نداشت . دکتر الهه ی قمشه ای او را به سبب اینکه با ایهام سخن گفته   دختر مولانا خطاب کرده است. او پیوسته خلوت گزین و سفید پوش بوده است و اصولا به عرف پابندی نشان نداده تا جایی که  حتی سروده هایش با معیارهای متعارف زمانش مطابقت ندارد و از خطوط کوتاه و عدم وجود عنوان و از قافیه ی کج یا نیم قافیه برخوردار بوده که هنگام چاپ که بعد از مرگش صورت گرفته  تغییر پیدا کرده تا با شاخصه های شعری زمان مطابقت کند. اینگونه تخطی از عرف و سنت نوعی وارستگی است . مصداق سخن نظامی که:

آنچه خلاف آمد عادت بود

قافله  سالار  سعادت  بود

یا سخن حافظ که:

از  خلاف آمد عادت بطلب کام  که من

کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم

خانم دیکنسون در یکی از سروده هایش  مواجهه ای احساسی با مرگ دارد .  مرگ پیش او حاضر شده و می گوید که آمده است تا او را نابود و نیست کند و اجازه ی این کار را از او می خواهد. خانم دیکنسون با لبخندی می گوید که به یادش نیست چنین قراردادی را با مرگ بسته باشد. مرگ جواب می دهد که این قرارداد موجود است و آن را نشانش می دهد. در چهره ی خانم امیلی  لبخندی از سر یک آگاهی ازلی نقش می بندد و به مرگ می گوید که این قرارداد مربوط به جسم است و نه او ! و با این دانایی می خواهد بگوید که او جسم نیست بلکه روح است و هیچ وقت فناپذیر نیست. پس از  این جواب ، جسم را دو دستی به مرگ می سپارد و می گوید که او خودش هرگز نابود نخواهد شد بلکه موجودی جاودانی هست. از همین باور می توان پی برد که چرا  بسیاری از شعرهای او دارای درونمایه ی مرگ و جاودانگی است. اما همین جاودانگی با جوهر اصیل و گرانقدری  از تواضع در هم تنیده که او را  سراینده ی قطعه ی معروفِ I'm nobody! Who are you?" "من هیچکسم، تو که هستی؟ " کرده است.

در رابطه با جاودانگی انسان و اینکه بود هیچگاه نابود نمی شود چنانچه نابود هم هیچگاه بود نمی شود و در کل هستی، منطقه و محلی  به نام «نیست آباد»  وجود ندارد شیخ محمود شبستری بیت زیبایی دارد:

عدم موجود گردد؟ این محال است

وجود از روی هستی لایزال است

و البته ناصر خسرو نیز افزون از رخصت عقل و شاید زهد هم به افاضه پرداخته که :

اینکه شد زرد وکهن  پیرهن جان است

پیرهن  باشد  جان  را  و  خرد  را   تن

عاریت  داشتم این  را  از  تو یک چندی

پیش   تو  افکنم   این   داشته   پیراهن

پس از تماشای این پرده  از مقام انس ، جا دارد به تفسیر آنچه که دیدیم و شنیدیم بپردازیم  که برجسته ترین خصوصیت درس یا دانش زندگی این است که این دانش   را نمی توان از مدرسه  و دانشگاه آموخت چرا که اگر صادقانه بخواهیم حرف بزنیم در مدرسه و دانشگاه بالاخص در کشور ما  جز "ز گهواره تا گور کنکور بجو" تدریس نمی شود. علم ها و دانش های تقلیدی اصولا دولتی ناپایدار هستند و نباید آنها را از جنس تار و پود زندگی بدانیم.  فیلمی هست که اینگمار برگمان (  ارنست اینگمار برگمان، 1918- 2007 ، کارگردان و فیلمنامه نویس و تهیه کننده ی معاصر سوئدی) آن را ساخته است . این فیلم که به زندگی رابرت اوپنهایمر (جولیوس رابرت اوپنهایمر، 1904- 1967 ،فیزیکدان نظری آمریکایی که در پروژه ی منتهن بمب اتم را ساخت و نهایتا به نام انشتاین رقم خورد اما از او به عنوان پدر بمب اتم یاد می شود) می پردازد و نشان می دهد که این دانشمند نابغه با همه ی علم و دانشی که دارد یک بی سواد عاطفی است. موقعی که جایزه ی انریکو فرمی  که بالاترین عنوان از طرف  وزارت انرژی ایالات متحده است به او اعطا می شود می بینیم که همسر او که در سالن این همایش حضور دارد از شوق اشک در چشمهایش جاری است و همین صحنه هنگامی که همسرش جایزه ی هنری را کسب می کند متقابلا در باره ی این دانشمند که در سالن نشسته و ناظر این تجلیل است اتفاق می افتد اما در صحنه ی بعدی فیلم ، زمانی که این دو در خانه روبروی هم نشسته اند هیچ استعداد یا توانایی رابطه ای عاطفی با هم را ندارند و مدام با هم در حال مشاجره هستند یعنی با همه ی علم و دانشی تقلیدی که صاحبش هستند از علم تحقیقی که همان عاطفه مداری هست بی بهره اند. به این فیلم و داستان جناب دکتر حسن عشایری نیز در یکی از سخنرانی هایش اشاره ای ضمنی کرده است.

زندگی مثل شنا کردن است. همچنان که شنا را نمی توان صرف مطالعه و کتاب خواندن و شنیدن از زبان مدرس آموخت و بایستی درون آب رفت و آب را حس کرد و به نوعی با محو شدن در آب آشنا شد  زندگی را هم باید تجربه کرد و در آن غوطه ور شد. حضرت مولانا داستانی را نقل می کند که درس خوانده ای مغرور به دانش تقلیدی داخل کشتی می شود و از کشتیبان می پرسد که علم نحو می داند؟ او جوابش منفی هست و به همین خاطر آن مرد دانش پیشه با لحنی تمسخر آلود به کشتیبان می گوید که نصف عمرش از اینکه از دانش و علم تقلیدی نحو بی بهره می باشد بر فناست . کشتیبان یا همان ناخدا با آینکه دلش از رفتار مرد نحوی می شکند اما چیزی نمی گوید تا وقتی که طوفان کشتی را در گردابی قرار می دهد و یقین حاصل می شود که کشتی غرق خواهد شد. در این بحبوحه کشتیبان از مرد دانشمند می پرسد که آید شنا کردن بلد است ؟ او جواب می دهد که شنا بلد نیست و کشتیبان به او می گوید که همه ی عمرش بر فناست چرا که کشتی به همین زودی غرق خواهد شد و تنها کسانی نجات خواهند  یافت که شنا کردن بلدند و نه علم و دانش تقلیدی از جنس نحو:

آن یکی نحوی به کشتی در نشست

رو به کشتیبان نهاد آن خودپرست

گفت هیچ از نحو خواندی گفت لا

گفت نیم عمر تو شد در فنا

دل‌شکسته گشت کشتیبان ز تاب

لیک آن دم ماند خامش از جواب

باد کشتی را به گردابی فکند

گفت کشتیبان بدان نحوی بلند

هیچ دانی آشنا کردن بگو

گفت نی ای خوش‌جواب خوب‌رو

گفت کل عمرت ای نحوی فناست

زانک کشتی غرق این گردابهاست

محو می‌باید نه نحو اینجا بدان

گر تو محوی بی‌خطر در آب ران

آب دریا مرده را بر سر نهد

ور بود زنده ز دریا کی رهد

چون بمردی تو ز اوصاف بشر

بحر اسرارت نهد بر فرق سر

مرد نحوی را از آن در دوختیم

تا شما را نحو محو آموختیم

علم و دانش تقلیدی بیشتر با راز سر و کار دارد. محدوده اش انگار در افعال و حواس تن است و سعی دارد از امری گره گشایی بکند در حالیکه مراد از علم و دانش تحقیقی  متوجه بودن به وجهی ست که انسان را بر عطش عشق لایق می سازد. یعنی علم تحقیقی با ناز سر و کارش هست. ناز یعنی نفوذ معشوق در دل عاشق.  ناز از نیاز طرف مقابل عشق شکل می گیرد یعنی در روابط عاشقانه ،هر گاه در یکی از دو طرف  احساس نیاز آشکار بشود در طرف مقابل ناز تجلی و خودنمایی می کند. هر چه نیاز یکی از طرفین بیشتر مشهود باشد ناز که نوعی بی نیازی و استغناست در طرف دیگر مشهودتر می شود. ناز در عرفان و در نزد عرفا یعنی معشوق ، عاشق خود را در عشق تواناتر و ورزیده تر کند و او را در عاشقی قوت بدهد. نکته ی جالب و مهم این است که زیبایی رابطه ی تنگاتنگی با ناز دارد. یعنی زیبایی معشوق پدید آورنده و سبب ساز ناز اوست.وحشی بافقی در این معنی بیت زیبایی دارد :

 عشق   است   که   سر در قدم ناز   نهاده

حسن است که می گردد و جویای نیاز است

حضرت لسان الغیب  کلمه ی ناز را با  قامتی موزون در این بیت تصویرگری کرده است:

نازنین تر ز قدت در  چمن  ناز  نرست

خوش تر از نقش تو در عالم تصویر نبود

خود زیبایی مفهومی انتزاعی است و پدیده ای قابل تعریف و دارای مختصات ثابت و ثابت شده ای نیست. برای همین هم هست که اهالی معرفت براین باورند که عشق زیبایی را می سازد چنانچه لیلی از لحاظ زیبایی مورد توجه مجنون بود اما دیگران این عقیده را در باره ی لیلی نداشتند. اینجاست که به حصول "بینش" موفق می شویم و این مفهومی است که با خاصان و کسانی که معرفتی از جنس عشق را صاحبند  الفت دارد.  بینشی از جنس عشق که در دست کسانی چون مجنون یا فرهاد بوده و هست در دست عوام نیست. حافظ بیانی برجسته در این باره دارد که :

غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید

که کجا سرِّ  غمش در  دهن عام افتاد

البته بینش ، امری متحیر کننده است تا جایی که از او ایمان نیز تغییر پیدا می کند چنانچه حافظ این تغییر را سلامتی وارسته  می داند :

من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم

اینم از عهد  ازل حاصل  فرجام افتاد

بینشی که رفتار را به ازل ربط می دهد یقیناً بنیاد و پایه ای خاص و سیمانی دارد که به هیچ وجه فرو ریزی اش ممکن نیست . انیشتن می گوید آخر عمری متوجه شدم که می شود اتم را شکافت اما بینش را نه !. به همین دلیل است که در روانشناسی از بینش تحت عنوان طرح واره ، روان بُنه یا اسکیما یاد می شود.

بنابراین عشق است که زیبایی را ترسیم و تصویر می کند. پس ناز هم که مولود زیبایی ست در زیر مجموعه ی عشق قرار می گیرد. پس ناز را هم می شود بینش به حساب آورد و بینش عنصر تکامل فرض می شود از این رو ناز معبد و خانگاهی برای رسته شدن و پخته شدن و تکمیل شدن آدم عاشق است. بینش با ناز و زیبایی رابطه ای پیچیده و لاینفک دارد. بینش در معنایی حاصل بصر است و بینش واقعی از تار و پود عشق بافته شده است:

کسی که حسن رخ دوست در نظر دارد

محقق  است که  او  حاصل بصر دارد

محقق و حاصل نظر یعنی قابلیت دریافت حقایق کائنات که با کشف و یقین رابطه ای مستقیم دارد.کسی که بینش واقعی دارد یعنی عشق را تجربه کرده به مرتبه ی تشخیص حقایق موجودات رسیده است و در آینه ی هر ظاهری معنی باطنی را می بیند.

با این بینش ، زندگی مرحله و گذری برای تقویم و تکمیل است. به جرأت باید گفت که تکمیل جز با عشق امکان پذیر نیست که با آتش طلب تناسب و توافق دارد. شاید از همین منظر بتوان دید که دردها گاهی از هزار دارو بهترند. یقینا آدمهای متأمل گاهی می اندیشند  که چرا اصلا درد در زندگی هست و وجودش امری اجتناب ناپذیر.  کسانی که معرفتمندند  زندان زندگی را بستانی از لطف  می دانند. لطفی که به تکمیل منتهی می شود. این گروه از انسانها همواره هر وجودی را آینه ی شهود می دانند شهود و ظهورِ دنیایی که از آن کوچ کرده و تا کره ی خاکی راه آمده اند. اما بایستگی این جهان را نیز که با درد و رنج عجین است لازم می دانند . حضرت حافظ وقتی می گوید:

در چین طره ی تو دل بی حفاظ من

هرگز  نگفت مسکن مالوف  یاد باد

مسکن مألوف را به دنیای ازلی ارجاع می دهد. اگر چه بعضی از مفسرین مسکن مألوف را جهان مادی نیز دانسته اند اما عمده ی شارحین من جمله استاد ختمی لاهوری (در شرح عرفانی غزلهای حافظ ،ابوالحسن عبدالرحمن ختمی لاهوری) مسکن مألوف را وطن اصلی انسانهای عاشق و حضرت حضور معنی  کرده اند که به نظرم واقع گراتر است.

زندگی نقشبندی از قلموی تنهایی نیست بلکه هر انسانی باید خود و زندگی را در آینه ی دیگران ببیند. چرا که قبلا گفتیم زندگی گذری به تکمیل است و تکمیل با عشق انجام می پذیرد و عشق پدیده ای حداقل دو سویه است که هم به عاشق نیاز دارد و هم به معشوق و غرض از معشوق شخصی ثانی ست که خط بطلان به «تنهایی» می کشد.

پس بیایید عاشق همه ی هستی باشیم  تا بینشی داشته باشیم که وجودمان را از  دام همه ی شواغل و ظواهر برهاند. بینشی که بوی عنبر عشق می دهد. برای همین است که عاشقان را در هر مجلس و محفلی از بوی خوششان می توان شناخت حتی اگر ساکت و بی حرف باشند و حضرت مولانا به این حرمت و ملازمت توجه دارد که:

عشق بوی مُشک دارد   عاقبت  رسوا   شود

عشق را خود چاره نبود از چنین رسوا شدن

و عشق ، بازار عنبر فروشان است  که کلام فردوسی همیشه جاوید را در ذهن تداعی می کند :

به عنبر فروشان  اگر بگذری

شود جامه ی  تو همه عنبری




 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد