صبــــرِ دریا دُرّ را تا تار و پـــودی پرورد
خونش افتد در دل از بس دیر و زودی پرورد
بلبلِ صبحِ ســـــرای نا امیدی خون به دل
عمرِ شب را در گمانش تا حدودی پرورد
از جهان بگسستم و خلوت گزیدم تا خیال
هر مجال از روی تو نقش ِ ورودی پرورد
بوی تو در تابِ مـــــوی دلربایان خاطری
از جهــــانِ دیگــــری ماقبلِ بودی پرورد
در تصور غـــــرقه شــــد اندیشمندِ آرزو
کی قلم از پرده ی رویت نمــودی پرورد؟
درحصـار قلعه ی حسرت دلم درخون نشست
تا که فتح غم کند غمگین سرودی پرورد
بهرام باعزت