از بطن آتشگاهِ زرتشتی رسیده
تا به خاموشی
در آزمون کینه ی بی عشقیِ سودابه ی دنیا
من آزموده عشقبازِ شعله ای سُرخم سیاووشی
که کرده با این هردو زیبارو به زیبایی هماغوشی
رقصی که من با جان لختم عشق را کردم نمی گنجد
درشب نشینیهای هرزِ تن که می گنجد به خوشپوشی
من در سپهر تیره ی حسرت نمای قطره ی اشکم
دارم نشان ماهِ تابیده به دریایی ز همجوشی
هر قافله کز دل به چشمم آید از منزلگهِ عشقی
دارد شرابِ اشک و جامِ آه همراهش به فرنوشی
پیرایه ای قدسی که بتوان درجهان برعشق پاکی زد
تصویرِمحبوب من ومن زیر باران هست وهمدوشی
«بهرام باعزت»