ادبی

این تمـنای قیامــت در دلم *****که شود محشور جانم با قلم --------------------------------------------------------------- آدرس اینستاگرام: baezzat.bahram

ادبی

این تمـنای قیامــت در دلم *****که شود محشور جانم با قلم --------------------------------------------------------------- آدرس اینستاگرام: baezzat.bahram

 انسان مقدس است

نویسنده : بهرام باعزت

قسمت سوم(آخر)


گاه اندیشیده ام که مجرد از بافت «خدا» ، تار و پود تقدس انسان را چگونه می توان توجیه کرد. هر چند مفهوم دقیق تقدس و یا حیثیت تقدس ، بدون خدا  توجیه پذیر نیست.

و اما توجیهی که فراخورِ گنجایش ذوق و استنباط باشد  یک دلبستگی عاری از کشش جنسی و در بیانی کلی تر وجود یک محبت بی دریغ و بی حجاب در انسان نسبت به یک انسان دیگر و حتی به موجودی دیگر است بدون اینکه این محبت و کشش رنگ و بویی از میل جنسی را با خود به همراه داشته باشد.

در این بحث عملاً به مبانی جمال شناسی می خواهم انگشت بگذارم. جمال شناسی  و در زیر مجموعه اش جمال گرایی ، گرایشی ناب و خالص و  بی آلایش است که تنها در انسان وجود دارد و در سایر موجودات چنین موردی مشخصه ی بلوغ معرفتی خود را ندارد.  بلوغ معرفتی جمال پرستی و جمال گرایی  در انسان ، نمایشگاهی است  که ساحت خورشیدترین تابش محبت و دوست داشتن را به نمایش می گذارد. در این نمایشگاه حتی جمال ، پدیده ای بی آغاز و بی پایان است چنان که برایش تعریف مشخصی وجود ندارد. انسان تنها موجودی است که می تواند در همه چیز جمالی را که در درون خودش  تعبیه است منعکس داده و سپس آن را ببیند و دوستش بدارد. چنین امری در هیچ یک از جانداران دیگر نیست و اغلب جانداران حتی حالت و تقابلی ضدیتی با هم دارند مثل سگ و گربه یا گربه و موش و ......ولی تنها انسان است که با همه ی هستی الفت و انسی محبت پیشه دارد. انسان به مناسبت درکی که از جمال دارد با هر جلوه ای از جمال اجزای کائنات می تواند بده و بستان محبتی داشته باشد. امیدوارم در این مقام مجالی شایسته فراهم شود  تا پایگاه واقعی جمال و منظوری که از این واژه مد نظر است را روشن کنم. جمال حکماً نزد همه ی انسانها یکی نیست. جمال دو ساحت طبیعی و صناعی را می تواند صاحب باشد. جمال طبیعی حد و مرز مشخصی ندارد و گاهی یک سنگ بی جان  نزد انسانی می تواند صاحب جمال باشد. (در باره ی جمال صناعی در فرصتی مقتضی و شاید در مقاله ای دیگر صحبتی داشته باشیم ) همین امر می رساند که جمال شناسی یا جمال گرایی در انسان ناب و بی آلایش است چرا که در رابطه با یک شئی بی جان موضوع کشش جنسی  منتفی است. اساساً در همه ی جانداران کشش و جذبه ای که محبت نامیده می شود  آلوده به میل جنسی است. مضحک است که فکر کنیم سایر جانداران مثل انسان گاهی در محدوده ی محبت و دوست داشتن ، از بلوغی معرفتی تبعیت می کنند. بحث مورد نظر ما در باره ی محبت و دوست داشتن ، موضوعی خارج از روابط نسَبی و مثلاً رابطه ای بیرون از عاطفه ی بین والدین و فرزند است.  نقطه ی عطف  منظوری که در این بحث دنبال می شود جمال گرایی است و همه می دانیم که در رابطه ی بین والدین و فرزند چنین نقطه ی عطفی وجود ندارد یا اینکه اصولاً مطرح نیست.

چند دهه قبل  که نهادی آموزشی به نام سپاه دانش اجرایی و برقرار بود یکی از پسرهای فارغ التحصیل در سطح دیپلم به یکی از شهرهای کشور عازم شد. ایشان در مدرسه ای مشغول تعلیم بچه ها بود که دختری از خانه های هم جوار مدرسه ی مذکور مهر او را به دل گرفت. جالب است که به اعتراف و اظهار همه ی آنهایی که  پسره را می شناسند او از لحاظ ظاهری خوش قیافه نبوده که هیچ بلکه  بد چهره و از تمام اجزایی که در ساختار زیبایی شاخصند بی بهره نیز بوده است. دختره  هنگام اتمام دوره ی آموزشی او به واسطه ی این محبت بی آلایش تمام تبعات فرهنگی و سنتی و خانوادگی را نادیده گرفته و دنبال او راه می افتد و در نهایت به شهری که او زندگی می کرده است می رسد. هر چند پسره ازدواج کرده بود و برای خودش داشت زندگی می کرد اما آن دختر به خاطر او همه ی عمرش را آواره و سرگردان در آن شهر غریب ماند طوریکه به عنوان یک دیوانه ی عاشق پیشه زبان زد خاص و عام شد و از طرفی خانواده اش نیز به خاطر بدنامی که برای آنها ایجاد کرده بود هیچگاه او را نبخشیدند و سراغش نیز نیامدند. اکنون او پیرزنی ناتوان است که هنوز هم با سرگردانی روزگار می گذراند و در آن شهر با آن که هیچ فامیل و آشنایی ندارداما همه ی اهالی شهر او را می شناسند و همه از بزرگ و کوچک داستانش را می دانند. حتی شاعری داستان محبت و عشق ورزی او را چنان زیبا و دل انگیز به تصویر کشیده که همین داستان باعث به شهرت رسیدن خود آن شاعر نیز شده است. غرض از آوردن این ماجرا اشاره ای نکته سنجانه  به ماهیت جمال بود که به نظربازی ، عیاری از جنس بلوغ معرفتی می بخشد:

در نظر بازی ما بی خبران حیرانند

من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند

در سطور بالا اشاره شد که انسان جمال و زیبایی را از درون خودش به بیرون و به اشیاء و موجودات و انسانهای دیگر  انعکاس می دهد و سپس  به آن گرایش نشان می دهد. من هیچ تعبیری بهتر از کلمه ی «آشنا» برای این مفهوم پیدا نمی کنم. یعنی اینکه جمال و زیبایی برای انسان پدیده ای ناآشنا نیست بلکه این پدیده بدواً در نهاد آدمی نهادینه است. انسان با جمال گرایی به دنیا می آید و جمال گرایی اش حاکی از انعکاس زیبایی جمال درون خودش است. مولانا در این خصوص می گوید:

آوازه ی جمالت   از   جان   خود شنیدیم

چون باد و آب و آتش در عشق تو دویدیم

اندر جمال یوسف گر  دست ها  بُریدند

دستی به جان ما بر بنگر چه ها بُریدیم

در شاخسار لحظه های نگاه انسان همواره جمالی زیبا آواز سر می دهد.  این جمال با آنکه همواره تازگی و طراوت دارد اما برای انسان یک حس آشناست. انسان زیبایی و جمال پرستی را از بیرون تحصیل و درک نمی کند و اینطور نیست که نشانی از غرابت در این امر وجود داشته باشد. در واقع نوعی عاطفه در این مفهوم نهفته است. عاطفه چیزی است که نقطه ی  مقابل  تفکر و سنجیدگی باشد. بدون اینکه آدمی به امری یا پدیده ای فکر کند حسش به آن امر و پدیده می آویزد. بهترین عینیت چنین مفهومی در سروده ی فریدون مشیری قابل لمس است:

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

انگار یک خاطره ای قبلا به ثبت رسیده که هر فرصتی دست می دهد خودنمایی می کند و انسان را متوجه خودش می کند. این خاطره و  اتفاق تا خود قیامت انسان را درگیر خودش خواهد کرد:

چمنی که تا قیامت گل او به بار بادا

صنمی که بر جمالش دو جهان نثار بادا

ز پگاه میر خوبان به شکار می خرامد

که به تیر غمزه ی او دل ما شکار بادا

و نهایتا حضرت مولانا این حس قشنگ و لطیف را نهادینه ای در جان آدمی می داند :

چه عروسی است در جان که جهان ز عکس رویش

چو   دو    دست    نوعروسان    تر  و  پُر نگار بادا

و بعد از این معرفی ، عالمانه او را به ژرف بینی وجود خویش در مورد جمال و جمال گرایی دعوت می کند:

به عذار جسم منگر که بپوسد و بریزد

به عذار جان نگر که خوش و خوش عذار بادا

جمال گرایی دنیایی است که مرزهایش مشخص نیست. چنانچه قداست نیز دنیایی بی مرز است. بنابراین جمال گرایی همان قداست است. نظامی گنجوی در هفت پیکر در داستان شهر مدهوشان در سراسر نقل  این قصه رشته ی ثابت و استواری را تا ترجمه ی جمال گرایی به دست دارد و سعی می کند برای جمال گرایی قداستی قایل باشد که در سایه ی نیالودن به هوسهای بی ارزش همواره پایدار است.  از شروع این داستان به رنگ سیاه که علامت احساس پشیمانی از عملی هوس رنگ است مدام اشاره شده است انگار سعی دارد با علَم کردن رنگ سیاه ، به یادآوری ابعادی ساده از تلنگر خوردن بپردازد.

داستان شهر مدهوشان به این قرار است که بهرام شاه روز شنبه  به ساختمان گنبدی و  سیاه رنگ بانوی هندی خود می رود . عودِ سیاهی به روی حریر سپیدِ روز ریخته شده است.  شاه از بانوی کشمیریِ خود تقاضای نقل افسانه ای را می کند. بانوی هندی در حالیکه شرمگین  نگاهش به زمین دوخته به بیان داستان مبادرت می ورزد . او با شرمی که در لحنش هست می گوید  در دوران کودکی از خویشان و بستگانش شنیده است  که از جمله ی  خدمتکاران خاندان آنها , زنی پرهیزکار بوده  که هر ماه در حالیکه سر تا پایش پوشیده در لباسی سیاه بوده بر در سرای آنها می آمده است.  روزی فرصتی یافته و از زن سیاهپوش علت پوشیدن لباس سیاه را می پرسد. زن سیاهپوش اول طفره می رود اما نهایتا با اصرار او دهن به حرف می گشاید که  سالها قبل کنیز فلان حاکم  بوده است . حاکم مردی متین و زاهد و راست کردار بوده و به همین سبب حرمت و احترامی میان مردم داشته است. او در این داستان شخصی میهمان دوست و میهمان نواز معرفی شده است که هر چند نیش ها از روزگار و مردم زمانه چشیده اما از نوش میهمان دوستی اش همه ی مردم شیرین کام هستند. توصیف میهمان دوستی و میهمان نوازی او همین بس که میهمانخانه ای بزرگ درست کرده بوده  و غریبان و خستگانِ راه  را در آن مکان جا می داده است تا در سایه ی این جوانمردی آرامش و آسایش خاطر بیابند و از سفره ی همیشه باز او چشم و دلی سیر نصیبشان بشود . او در تمام ایام سال لباسی سیاه بر تن داشته  و  ردا و جامه ی سیاه همیشه ی ایام بر اندامش خودنمایی می کرده است. راز داستان اینجاست که این حاکم قبل ها همواره لباسهای پر از زینت و طلا، به رنگِ سرخ و زرد می پوشیده است و روزی بوقوع پیوستن اتفاقی او را چنین متحول و متغیر می کند که تا پایان عمر سیاهپوش می شود با این وجود هیچکس از این رخداد آگاهی ندارد و علت این تغیر و تحول را کسی نمی داند. راوی قصه یعنی زن سیاهپوش در ادمه می گوید روزی به پایِ حاکم افتادم و علت  سیاه پوشیدنش را خواستار شدم . حاکم تعلل کرد اما برای من حل این معما چنان  جدی شده بود که از اصرارم دست نکشیدم  و به هر تمنا و التماسی که بود مجابش کردم این راز را تنها برای من فاش کند. حاکم نتوانست از کنار تمنا و التماسهای من بی توجه  بگذرد و بر همین اساس گفت که در ِ قصر او  همواره به روی میهمانان باز بوده و هست. روزی از روزها میهمانی از راه رسید که از کلاهی که سرش گذاشته بود و تا کفشی که به پا داشت همه سیاه بودند.  حاکم ادامه داد بسیار درگیر چون و چرایی این پوشش شدم اما شرط ادب نگه داشته و قبل از اینکه در این خصوص حرفی بزنم رسم میزبانی را به نحو احسن بجا آوردم. چیزی از میزبانی کم نگذاشتم و در حد توانم بلکه بیشتر از آن نیز در میزبانی از او همت نشان دادم. در آخر از علت سیاهپوشی اش سوال کردم. او صریح عذرخواهی کرد و خواست در این باره چیزی از او نپرسم.  اصرار من نهایتا به جایی رسید که با لابه  و زاری همراه شد و با این پیشامد او نتوانست از جواب دادن به من پرهیز بکند. او گفت در ولایت چین شهری وجود دارد  که خود بهشت است. آن شهر «شهر مدهوشان » نام دارد. همه ی ساکنان این شهر  صاحب جمال هستند و چهره ای همچون ماه روشن و صاف و زیبا دارند. با همه ی این اوصاف بدون استثنا  همه ی آنها با آن زیبایی و جمال سیاه پوشند و از این منظر ، زیبایی و جمال چون ماه آنها در سیاهی فرورفته است. هر کسی هم که به این شهر وارد می شود با اتفاقی  که رخ می دهد سیاهپوش می گردد. میهمان  تا اینجای داستان را نقل می کند اما از حاکم می خواهد که از این بیشتر از او نخواهد و نپرسد  چرا که چیزی نخواهد شنید.

میهمان  تا اینجای داستان را به حاکم گفته و از پیش او می رود و به هیچ نحوی حاضر نمی شود داستان را به سرانجام برساند. این امر می رساند که پای عملی هوسبار و نسنجیده در کار است که موجب شرمساری ست  و میهمان شرم دارد پرده از روی این اتفاق  بردارد.   حاکم  در ادامه ی  این  قصه  می گوید پس از اینکه میهمانش  از برملایی راز این سیاهپوسی سر باز زد و رفت او  ماند  و بی قراری و اشتیاق دانستن اینکه آن شهر کجاست.  این موضوع بدجوری  درگیرش می کند  و  به  هیچ طریقی نمی تواند  بی خیالش بشود. حاکم داستان را اینگونه ادمه می دهد که : پس راه سفر پیش گرفتم و راهی دیار چین شدم و به شهر مدهوشان رسیدم. داخل شهر که شدم  باغی دیدم همپایه و همتراز  بهشت. ساکنان شهر سپید رویانی چون ماه اما درلباس  سیاه. تا یکسال آنجا ماندم اما کسی از آن راز برایم حرفی نزد.  روزها به این منوال گذشت تا اینکه با قصابی  آشنا شدم که آزاده مرد بود. از آنجا که انسانی پاک نهاد و خوش نیت بود زود با هم صمیمی شدیم . تا جایی  که امکان داشت  از او هیچ خدمتی را دریغ نکردم و هر بار که مرا به خانه اش دعوت می کرد و به عنوان میزبان همه ی توانش را در میهمان نوازی به کار می بست  با هدیه دادن و اعطای سکه های طلا و نقره مراتب قدردانی ام را به جا می آوردم. آخرالامر به اندازه ای از بذل و بخششم منقلب شد که وقتی خواستم   راز سیاهپوشی آن شهر را برایم بگوید نتوانست در برابر خواسته ام نه بیاورد.

با هم از خانه بیرون رفتیم و مسافت زیادی را طی کردیم تا از شهر خارج شدیم. به خرابه ای رسیدیم. آنجا سبدی به طنابی بسته شده و آویزان بود. او از من خواست که در سبد بنشینم. گفت با این کار به راز سیاهپوشی شهر پی خواهم برد .در سبد نشستم و مرد قصاب ورد خواند و مثل شعبده بازها ادا و اطواری  در آورد. سبد در هوا معلق ماند در این حال خودم را آویزان میان زمین و آسمان دیدم.  انگار از طناب آویخته بودم و جانم بسته به آن ریسمان بود.نزدیکهای روز  پرنده ای به بزرگی یک کوه از راه رسید و در اطراف من مدام پرواز کرد و  جولان داد  . با خودم  گفتم پایش را بگیرم شاید که از این وضعیت آزاد بشوم.  پایش را که گرفتم  پرنده اوج گرفت و مرا با خودش به اوج آسمان برد. از صبح تا ظهر سفرمان طول کشید.چون آفتابِ سوزان ظهر دررسید پرنده در باغی سرسبز فرود آمد و زیر سایه ای نشست. از بس که خسته شده بودم نفهمیدم چه وقت به خواب رفته ام. وقتی بیدار شدم شب فرا رسیده بود . اطراف را نگاه کردم . پرنده رفته بود و من تنهای تنها آنجا بودم. با اضطراب و ترس شروع به جستجوی اطراف کردم. در باغی به سرسبزی بهشت حضور داشتم. باغ پر از گلهای زیبا و درختان پر میوه بود و جویهای زلال روان در داخل باغ  پر از ماهی های رنگارنگ بود. اطراف باغ  کوهی از زمرد و چشمه هایی از گلاب وجود داشت که آکنده از عطر و هوایی خنک بود. گرسنه و تشنه بودم. از همین رو قبل از هر کاری از میوه ها خوردم و از آب زلال جویبار نوشیدم. دقایقی گذشت وابری آمد و باران گلها و سبزه ها را طراوتی زیبا بخشید. در کمال ناباوری شاهد بودم که  از دور صدها حوری پیدا شدند. دستهایشان حنایی  و لبهایشان  مثل یاقوت سرخ و مرطوب و درخشان بود. همه  شمع به دست داشتند. بدون تأنی با غمزه و ناز نزدیک آمدند و فرشی انداختند و بساطی پهن کرده  و تختی زمردین و سلطنتی را روی زمین گذاشتند.

اندکی بعد بانویی پدیدار شد که  مثل  آفتاب نورانی و تابنده بود.  او مانند گل سرخ بود و حوریان در برابرش سمنی بیش نبودند.  جمال را می شد با دیدن او تفسیر کرد. با حرکاتی موزون و دلربا چند قدم برداشت و روی تخت نشست. همین که روی تخت ساکن شد انگار متوجه امری ناموجه شده باشد اطراف را نگاه کرد و به یکی از حوریان گفت اینجا نامحرمی از جنس موجودی خاکی وجود دارد. لبخندی شیرین بر لبهایش نشست و در ادمه به آن حوری گفت که پیدایش کنید و پیش من بیاورید.

طولی نکشید که حوریان مرا دیدند. مجبور به تسلیم شدم و با آنها پیش بانوی زیبا و فرشته سیما رفتیم. می خواستم در پایین ترین مکان آن مجلس بنشینم که او گفت تو میهمان هستی و میهمان جایش بالای مجلس است بنابراین از من دعوت کرد  کنار او بنشینم و من اینکار را کردم. او با من خوش زبانیهای بسیار کرد و با غذاهای بهشتی و بی نظیر شایسته ترین پذیرایی را انجام داد. ساعاتی گذشت و هر لحظه اعزاز و احترام او بیشتر می شد. تا آنکه چنان از شرابهای بهشتی مست و مدهوش شده بودم که اشتیاقم به زیبایی جمال او را به  زبان آوردم. او در حالیکه عالمانه نگاهم می کرد لبخندی زد و گفت به همین همنشینی و در جوارش بودن قانع باشم و از جمالش لذت ببرم  و اشتیاقم را صیقلی کنم که اشتیاق ، آغاز معرفت به یار و محبوب و نهایتا مجوز ورود به ساحت مقدس عشق و جمال گرایی  است. من اشتیاقم نه تنها صیقلی و جلا یافته  نبود بلکه با هوسی از نوع میل جنسی نیز در هم تنیده بود. او وقتی چنین ماهیتی را در اشتیاق من دید مرا به حوریان دیگر سپرد و خودش آنجا را ترک کرد. هنگام رفتن فردا را دوباره وعده ی دیدارمان قرار داد. چندین روز همین همنشینی ها ادامه داشت و من هر روز به دیدارش تشنه تر می شدم. او هر شب اشتیاق مرا می سنجید و در آخر مثل هر شب مرا به حوریان دیگر می سپرد و می رفت. اشتیاقم به جمال او  هر روز بیشتر از روزهای قبل به هوس آلوده می شد . تا اینکه یک ماه از این روال گذشت و من دیگر یارای صبر نداشتم و نفس و هوسم به اراده ام غالب شدند و مجبورم کردند از او تمنای وصال بکنم.  شب که شد و آن آفتاب تابنده و درخشان روی تخت نشست و طلوع جمال و زیبایی را رقم زد تا صبح تمنایم را به او اعلام کردم و از خواسته ام عقب نکشیدم.  او خیلی اصرار کرد که اشتیاقم را به هوس نیالایم و به این همنشینی های سازنده و جلا دهنده قانع و راضی باشم اما من اسیر هوسی بی مهار شده بودم و یکریز از او وصال طلب می کردم. این پایداری و اصرار بجایی رسید که او گفت پس چشمهایم را ببندم که با گشودن بند قبایش وصال را محقق کند. چشمهایم را از سر هوس و رغبتی ناآزموده فی الفور  بستم . لحظاتی مهیج و شیرین سپری شد . چشمهایم را باز کردم و در کمال تعجب  خودم را در آن سبد میان آسمان و زمین دیدم. دست از پا درازتر .   نه باغی در اطرافم و نه آن حوری آفتاب سرشت در کنارم که جمالش رویاننده ی همه ی رُستنی های جان بود . غمی موهوم دل و جانم را در تنگنای خودش می فشرد و ناخواسته یک حسرت سوزنده اشک را از چشمانم سرازیر کرد. انگار همه چیز را از دست داده بودم. در آن لحظات کوتاه هزار بار خودم را سرزنش کردم که چرا به آن همنشینی جانبخش قانع نشدم تا این هجران جانفرسا اتفاق نیفتد. مثل کسی که به بن بست رسیده باشد هیچ راه گریزی از دست غم پیش رویم نبود. مرد قصاب از راه رسید و مرا از سبد پایین آورد . همه چیز برای او عادی بود و از حالت نگاهش می توانستم بفهمم که بیشتر از من مرا درک می کند و حالم را می فهمد. با لحنی نصیحت گر گفت: حالا تو هم مثل همه ی ما و همه ی این سیاهپوشان راز سیاهپوشی  را می دانی و من اگر با هزار ترفند می خواستم تو را از  این راز آگاه کنم نمی توانستم  پس باید مرا ببخشی که از این شیوه  استفاده کردم   و با این طریق از این راز پرده برداشتم که  تو هم مجبور خواهی شد تا آخر عمر به تاوان هوس شرم آوری  که با اشتیاق جمال گرایی ات همراه کردی همواره سیاه بپوشی.  

و آن مرد نیز تا عمر داشت میان عالم عبرت و عالم  حسرت  در نوسان بود و از این احساس پشیمانی همه ی عمر را با سیاهپوشی  زندگی کرد. در این قسمت از  مقاله  به حلقه ی گمشده ی  زنجیر  تقدس بر می خوریم که سالها بلکه قرن هاست از آن بی خبر بوده ایم. این حلقه ی گمشده چیزی جز احساس پشیمانی نیست چرا که احساس پشیمانی برجسته ترین حلقه از زنجیر تقدس است . احساس پشیمانی خودش جزئی از تقدس به شمار می رود. حتی در تقسیم بندی سه گانه ی نفس که به نفس اماره و لوامه و مطمئنه تعمیم داده می شود این تقدس کاملا مشهود است. در آیه ی یکم و دوم سوره ی قیامه ، قداست احساس پشیمانی که در نفس لوامه مورد بررسی است به بهترین وجهی به نمایش گذاشته شده است :

لا أُقْسِمُ بِیَوْمِ الْقِیامَةِ  وَ لا أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَةِ (به روز قیامت قسم مى‌خورم و به نفس ملامت‌گر قسم مى‌خورم)

و ارزش این مفهوم وقتی روشن می شود که بدانیم انسان تنها موجودی است که احساس پشیمانی می کند و چنین احساس مقدسی تنها در او وجود دارد. از این رو گناه نیز جایگاه ویژه ی خودش را چنانچه قبلا در مقاله ی «عشق و طلب» به آن اشاره کردیم پیدا می کند و به گناه چون تولید کننده ی احساس پشیمانی است   متفاوت از باور و ذهنیت کنونی باید  نگریسته شود. احساس پشیمانی امری مبارک است و انسان ترجمه گر این خجستگی و مبارکی که:

من قطره ای از حسرت اشک بشر هستم

که  مانده   ز دریایم   و  دریا هوس  من

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد