ادبی

این تمـنای قیامــت در دلم *****که شود محشور جانم با قلم --------------------------------------------------------------- آدرس اینستاگرام: baezzat.bahram

ادبی

این تمـنای قیامــت در دلم *****که شود محشور جانم با قلم --------------------------------------------------------------- آدرس اینستاگرام: baezzat.bahram

مقاله ای در باب زیبایی و «آنی» که حالت و ماهیتی ناگفتنی اما در یافتنی دارد

به نام حضرت ذات


مقاله ای در باب زیبایی و «آنی» که حالت و ماهیتی ناگفتنی اما دریافتنی دارد

نویسنده : بهرام باعزت


از نظر دلالت موضوعی هم که شده چنین می نماید که قبل از پرداختن به اصل مطلب  ناگزیر باید  به عنوان راه گشایی  به منظور ، به آخرین  وادی عشق مورد نظر حضرت عطار که فقر و فناست گذری داشته باشم. فنا را به سقوط اوصاف از انسان (سالک)  تعبیر کرده اند. فقر نیز نداشتن همان صفاتی است که حجابی برای انسان به شمار می روند. عجیب نیست اگر بگویم کمتر کسی را می توانیم پیدا کنیم که بتواند خودش را برای ما معرفی کند. اکثر ما در معرفی خودمان از سر غفلت و از غلبه ی همان حجابی که گفته شد به صفاتمان رجوع می کنیم و آنها را غفلتاً ساختار وجودی خودمان می دانیم. . مثلا وقتی از کسی بپرسیم که او کیست ناخواسته جواب می دهد  مثلاً رئیس یا معاون فلان اداره است و یا دکترای فلان رشته را دارد یا مؤلف فلان کتاب پر طرفدار و یا اینکه پدر یا مادر فللان مقام و مهندس و دکتر و پزشک  و وزیر و رئیس دولت است!. اینجاست که آدمی حجاب خود و شخصیت واقعی خودش می شود و همین حجاب او را از رسیدن به کمال مطلوب و جمال محبوب باز می دارد:

میان عاشق   و معشوق هیچ حایل   نیست

تو خود حجاب خودی حافظ از میان بر خیز

اکثراً تجربه ای را داشته ایم که  دوستی با دیدنمان گفته است امروز چقدر خوش تیپ شده ای !. یعنی اینکه بواسطه ی لباس و پوششی که داشته ایم صفتی مانند خوش تیپی به شخصیتمان سنجاق شده است و اگر روراست باشیم باید قبول کنیم که این صفت متعلق به ذات وجودی  ما نیست بلکه  به پوشش ما تعلق دارد و هر آن ممکن است با عوض کردن لباسی که پوشیده ایم صفت ذکر شده هم تغییر کند. بنابراین بایستی برای برداشتن اولین قدم در راستای سفر به منزل آخر زیبایی و عشق  که تثبیت کمال و جمال زیبایی و تغییر ناپذیری آن  است ساده بودن را بیاموزیم و سادگی و ساده بودن ، در آوردن لباسهای ظاهر و هر چه نزدیک شدن به ذات است.

انسان وارسته  و متعالی بی نیاز از هر صفتی باید شده  و طبق آیه ی 15 سوره ی فاطر : یَا أَیُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّهِ ، تنها نیازش انس و محرمی حضرت معشوق  باشد. در عظمت فقری که مورد نظر است همین بس که ابونصر سراج(از  صوفیان قرن چهارم هجری) درکتاب «اللمع» از  هفت مقامی که برای یک انسان متعالی و وارسته  قائل شده یکی را فقر بر شمرده است.  با یک نظر اجمالی  به حرفهایی که زده شد فقر و فنا را می توان به بی حجابی و عاری شدن از عاریتها و چیزهایی که تولید کننده ی صفت هستند و در نهایت به ساده شدن و سادگی تعمیم داد. سادگی نیز نزدیکی به ذات است و سادگی مطلق ، رسیدن به ذات و تماماً ذات شدن است.

پس از مقدمه ی کوتاهی که آمد اکنون می توانیم به دنیای بی حد و مرز زیبایی و «آنی» که حالت و کیفیتی ناگفتنی  اما دریافتنی دارد وارد بشویم:

سقراط می گوید اگر زندگی اندیشیده نشده باشد ارزش زیستن ندارد. کارل ریموند پوپر (ریاضی دان و فیلسوف و متفکر اتریشی) نیز می گوید آدمی برای پدید آوردن بهشت در روی زمین همواره دوزخ آفریده است. یعنی اندیشه ای که انسان آن را در جهت ساختن بهشت(که می تواند شاخصه ی زیبایی باشد) بکار گرفته ، نهایتاً در رابطه با شناخت «آنی» که نقطه ی عطف زیبایی ست  کاری از پیش نبرده  و ناکارآمد مانده است. اگر دو جمله ای را که سقراط و کارل پوپر بیان کرده اند در تقابل با هم قرار دهیم  نتیجه ای که به دست خواهد آمد این خواهد بود که دانش و اندیشه ی ما  در باره ی هر چیز عبارت است از مفاهیمی که بر آن چیز اطلاق می کنیم و در واقع ما تنها به اجرای احکام صادره  توسط اندیشه و دانشمان در رابطه با آن چیز نائل می شویم  و اگر چیزی در میان نباشد یعنی غیبتی بی وصف در کار باشد ناکارآمدی اندیشه در میان خواهد بود. اینجا می خواهم شگفت انگیزترین ارزیابی را از این ناکامی اندیشه و دانش بکنم و بگویم «آنی» که  حتی با  دَه ها اصطلاح شبه منطقی و شبه علمی باز غیبت دارد لذتش مدیون ناکامی و ناکارآمدی اندیشه و به تبعیت از این ، مدیون غیبتش است:

از دست غیبت تو شکایت نمی کنم

تا نیست غیبتی  نبود  لذت حضور

غیبت یعنی  فقدان . فقدان از نبود چیزها که صفت پذیر هستند بوقوع می پیوندد. چیز به موجود یا به آنچه موجود باشد معنی شده است. هر چه چیزها(موجودیتها) کم باشند سادگی محقق تر می شودو هر چه سادگی بیشتر باشد آدمی به ذات خودش که همیشه در غیبت و فقدان است نزدیکتر می شود. «سادگی» جاده ی سرزمین  فقدان و غیبت است. هر چه سادگی زیاد باشد راه به غیبت و فقدان کوتاهتر می شود. پس اگر سادگی چنان زیاد باشد که موجودیتها  در حد صفر تقلیل پیدا کنند تا هیچ صفتی به عنوان حجاب در میان نباشد  فقر و فقدان  و فنا  انجام می پذیرد  و جالبتر اینکه «آنی» که مورد نظر این مقاله است سادگی اشباع شده ای است که چیزها و موجودیتها در آن به حد صفر رسیده است. از این روست که همیشه ساده بودن یک حسن و زیبایی بی فلسفه محسوب می شود که به هیچ صفتی هم توصیف پذیر نیست. سبب این حسن و زیبایی ، کنار رفتن حجابها و بروز و ظهور و تجلی ذات در تصور است.

«آن»، همواره در فقدان است و حضوری برایش وجود ندارد و اگر حرف از حضور اوست تنها در عرصه ی تصور قابل دسترسی است. گمان می کنم احتیاجی به احتیاط نباشد که بگویم  هر لذتی که ما برای زیبایی و «آنی» که نقطه ی عطفش هست قائلیم لذتِ تصور است  و لاغیر ! و اگر معماری این سخن را با آشنایی زدایی نمود بدهم  باید بگویم  جهانی که متعلق به زیبایی و «آنش» است جز جهان ذات در نگاه  تصور نیست.

از هر دو سوی پختگی و ناپختگی سخن بالا که به این حقیقت  نگاه کنیم خواهیم دید که  راز دست نخوردگی در لذت از زیبایی  ، راه نیافتن داوری و اظهار نظر در رابطه با  کذب یا صدق در آن(«آن») است چرا که صفتی حجاب نیست که منجر به صدق و کذب شود. از سویی دیگر  در باره ی  سادگی حرف از صدق و کذب بی معنی است. سادگی به لحاظ بی صفتی موضوعی ست که در ساحت تصور جای می گیرد و در گزاره های تصوری ، صدق و کذبی در میان نیست. صدق و کذب ، مختص گزاره های اثباتی است و نه گزاره های اقناعی و تصوری.

سادگی  مثل کوچه ای بی انتهاست که  نه اثباتش می توان کرد و نه انکارش. اثباتِ کوچه ای که بی انتهاست و نهایتش بجایی ختم نمی شود  امکان ندارد اما انکارش نیز ممکن نیست  چون همین که تصور به  او راه یافته و در حال پرسه زدن در آن است وجودش را گواهی می دهد برای همین است که درک هر  زیبایی  از طریق موازین معهودی انجام می گیرد که با تربیت ذهنی  رابطه ی مستقیمی دارد. سپهری وقتی می گوید:

و خدایی که در این نزدیکی ست

لای این شب بوها ، پای آن کاج بلند

روی آگاهی آب ، روی قانون گیاه

از یک سادگی و از یک زیبایی(خدا) حرف می زند که بواسطه ی تربیت کلاسیک ذهنی اش به قالب گرفته است، تصوری که از یک سادگی نشأت می گیرد. در مقابل او یکی از مشاهیر معاصر هم به حسب تربیت کلاسیک ذهنی اش از همان سادگی و زیبایی (خدا) که سپهری سخن گفته حرف می زند که نه تنها در این نزدیکی ها نیست بلکه  در دوردستهای دست نیافتنی قرار دارد:

با تو دارد گفت و گو شوریده  مستی

مستم  و دانم که هستم  من

ای همه هستی ز تو  آیا  تو هم هستی؟

که باز بازتاب تصوری نشأت گرفته از یک سادگی است اما تفاوت این دو سادگی را تنها می توان در مقدار و کمی و زیادی اشان جستجو کرد  که برمی گردد به مقدار چیزهایی که از او کم شده است. در سخن سپهری و آنی که او حرفش را می زند چیزها و موجودیتهایی که صفت پذیرند به مرز صفر نزدیک شده اند  ولی اگر اهل لجاج و مکابره نباشیم معترف خواهیم بود «آنی» که در این هر دو  اظهاراز زیبایی نهفته است  کشش و جذبه اش در هر دو دلرباست  فقط به لحاظ مقدار و کمی و زیادی سادگی آنهاست که کشش و جذبه اشان نیز به همان مقدار متفاوت است .

از این منظر متوجه می شویم «آنی» که در الستکده ی  هر زیبایی نهفته نظامی واحد و تغییرناپذیر دارد همان که صورتگرایان روسی معتقدند که جهان زیبایی ، عبارت است از نظام تغییر ناپذیر مایگان و شیوه ی رئالیزه شدن آن  در شاکله ی اجزای زیبایی.  اگر در حرف بزرگانی که «آن» را کیفیت زاییده ی کمیت می دانند متأمل شویم  پی خواهیم برد که تنها «سادگی» و پا نهادن به حریم ذات ، کیفیتی زاییده از کمیت است.

در درک و اظهار زیبایی سطور بالا  (خدا) که بیان شد اتفاق مهمی که شایان توجه می نماید راه یافتن به ساحتِ  زیبایی(خدا) است  که موجب  لذتمندی است و نه طریقه و روشی خاص . ابوسعید ابوالخیر ظریف بینانه به این امر اشاره دارد:

راه  تو  به هر روش که پویند  خوشست

وصل تو به هر جهت که جویند خوشست

روی   تو به هر دیده که بینند    نکوست

نام   تو به  هر زبان که گویند  خوشست

 شاید اکنون بتوانیم قبول کنیم که «سادگی» و نمایاندن و جلوه گری ذات در تصور،  چیزی  جز «آنی» نیست که موقوف به زیبایی است.  نمونه ای از تصدیق سخن مذکور روایتی است که:

التزهد یؤدی الی الزهد :« واداشتن خود به زهد و ساده زیستی، منتهی به حالت درونی زهد و سادگی می گردد»

آنهایی که  نظم و مظاهر نظم را پایه ی اساسی زیبایی می دانند تنها بواسطه ی توافق ترجیحی اندیشه اشان بر این عقیده اند و باید گفت که به  کثرات وحدتی به نام زیبایی مبتلا هستند و حبس در یکی از این کثراتند چرا که سادگی هیچگاه حضور غیر تصوری ندارد تا در قالبی مثل نظم جای بگیرد:

روی تو کس ندید و هزارت رقیب هست

در غنچه‌ای هنوز و صدت عندلیب هست

و مصداق این سخن ، مظاهر بی نظمی که پریشانی و آشفتگی یکی از آنهاست می باشد که  خود آنیتی از زیبایی ست:

جهانی را پریشان کرد از آشفتن یک مو

 معاذاله اگر بگشاید  از گیسو  خم  دیگر

و باباطاهر به سادگی و پریشانی یکجا اشاره دارد:

تو     که     نازنده    بالا      دلربایی

تو که بی سرمه چشمون سرمه سایی

تو  که مشکین  دو  گیسو    در  قفایی

به   مو  گویی که  سرگردون چرایی؟!

 بنابراین هیچ توصیفی که حقیقت وجود «آن ِ» مورد بحث ما را تدقیق و تحقیقی باشد توصیفی حقیقی نیست.

تا اینجا سخن ، توجه مستمری به کیفیت انتزاعی «آنی»  داشت که زیبایی را معنا می کند. اما اکنون شرایط بیان اینکه «آن» ، جز یک سادگی به اوج رسیده ی از جنس فقر و فنا نیست فراهم شده است و من  حوصله ای به این مقال می گشایم که بگویم «آن» جزئی از فقر و فنا است چرا که تنها  فنا  در احاطه ی نشناخته و نشناسانده قرار دارد یا به تعبیری دیگر تنها فنا حالت و کیفیتی ناگفتنی اما دریافتنی را صاحب است تنها در زیر لوای فقر و فناست که ذات خودنمایی می کند. اما مسحور کنندگی و افسونگری کلام اینجاست که افاضل نخبگانِ ِ معنا  فقر و محو و فنا  را نماینده ی حقیقی هستی می دانند.

از    جمادی مُردم   و  نامی شدم

وز  نما  مُردم   به حیوان بر  زدم

مردم   از حیوانی   و   آدم   شدم

پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم

حمله ی   دیگر   بمیرم   از  بشر

تا   بر آرم   از ملایک پر   و سر

بار دیگر  از ملک   قربان  شوم

آنچه  اندر   وهم   ناید   آن  شوم

پس عدم گردم عدم چون  ارغنون

گویدم    که   انا  الیه    راجعون

مرگ   دان   آنک اتفاق   امتست

کاب   حیوانی نهان   در ظلمتست

همچو نیلوفر برو  زین طرف جو

همچومستسقی حریص ومرگ‌ جو

مرگ   او آبست  و او جویای آب

می‌خورد   والله   اعلم  بالصواب

جوی دیدی کوزه اندر جوی  ریز

آب را از جوی  کی  باشد  گریز

آب  کوزه چون  در آب جو شود

محو گردد  در وی و جو او شود

وصف  او فانی شد   و ذاتش بقا

زین  سپس نه کم  شود  نه بد لقا

که بی شک حضرت مولانا در این مضمون آفرینی نظری به آیه ی 95 سوره ی انعام نیز داشته است:

إِنَّ اللّهَ فَالِقُ الْحَبِّ وَالنَّوَى یُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَیِّتِ

یعنی خدا شکافنده ی دانه و هسته است (و) زنده را از مرده و فانی بیرون می آورد.

نباید عوامانه فکر کنیم  که مرگ ، شاهراه فنا است  بلکه فنا همان مرگ است و مرگ از صفات است که آدمی را به سادگی و سپس به اسرار ذات رهنمون می شود:

گر بمُردی تو ز اوصاف بشر

بحرِ اسرارت نهد بر فرق سر

از نظر عوام و عموم مردم  وقتی صحبت از مرگ است فنا شایسته ترین برداشت این منظور می تواند باشد در حالیکه خود کلمه ی فنا در اصطلاح عارفان، مستغرق شدن انسان در حقیقت است یعنی مرحله ای که  انسان  در ربوبیت خدا محو شود. سپهری عزیز استعمال دقیقی از مفهوم فقر و فنا و مرگ دارد:

و نترسیم ازمرگ/مرگ پایان کبوتر نیست/ مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد/ / مرگ در حنجره ی سرخ – گلو می‌خواند/مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است/ و همه می‌دانیم ، ریه‌های لذت، پُر اکسیژن مرگ است/

بنابراین فقر و فنا علیرغم ذهنیتی که بیشتر افراد دارند مرحله و گذری برای  به  سادگی  رسیدن و نزدیک شدن به ذات است مرحله ای که عملاً منجر به خرابی می شود تا در نهایت عمارتی حاصل بشود:

اگر چه مستی عشقم خراب کرد  ولی

اساس هستی من زان خراب  آبادست

چنانچه منظور از خرابات  ، جایگاهی برای تخریب انسان معرفت پیشه  از صفات زمینی و تجلی اش به صفات ملکوتی و پیوستن به ذات دانسته شده است.  یعنی رسیدن به سادگی محض   و از عاریتها  تهی  شدن :

چند صورت آخر ای صورت ‌پرست        

جان بی‌ معنیت  از صورت    نرست

گر به  صورت   آدمی   انسان   بدی

احمد   و بوجهل   خود یکسان   بدی

نقش     بر    دیوار    مثل   آدمست

بنگر از صورت چه  چیز او کمست

و در نهایت ، حرف اصلی به سادگی ِ ذات رنگی منتهی می شود که دیگر جز با واژه ی «آن» قابل توصیف نمی شود:

جان کمست آن صورت با تاب را

رو بجو« آن»  گوهر کم‌  یاب را

و گوهر کم یاب همان ذات همیشه در فقدان است. این بیت در لفافه ی تذکر به ما می گوید که  اندیشه ای دیگر اندیش لازم است تا «آن» مورد نظر یا همان سادگی و نزدیک شدن به ذات ، قابل فهم شود.

شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد

بنده ی طلعت  آن  باش که  آنی  دارد

که اگر به جای کلمه ی «آنی» در مصرع دوم واژه ی «ذاتی» را البته بدون توجه به رعایت قافیه جایگزین کنیم  معمایی که منظور مقاله ی حاضر است حل خواهد شد:

شاهد آن نیست که مویی و  میانی دارد

بنده ی طلعت  آن  باش که  ذاتی  دارد

 اندیشه و اندیشیدنی که سقراط از آن حرف  می زند و  نبودنش  منجر  به  ایجاد جهنم شده است  از جنس فهم و عقلی نیست که ما اکنون آن را می شناسیم  بلکه از جنس عقل بدایتی است که  نسخه ی اصلی عقل  به حساب می آید. برای اینکه آدرس موجزی  از عقل بدایتی داده باشم خوب است به کاربردهای عقل در کتاب قران نظری باندازیم.  در قران موردی نیست که این کلمه به شکل اسمی اش به کار رفته باشد بلکه تماما به شکل مشتقات فعلی این واژه استفاده شده است مانند عقلوا ، یعقل، تعقلون ، یعقلون و جالب اینکه با عناوینی همچون فؤاد ، افئده،  قلب و الالباب از عقل یاد شده است . این موضوع می رساند که آنچه که از نظر قران دارای اهمیت است کاربرد عقل و اندازه ای از خردورزی ست که تشریح کننده ی عقل بدایتی می باشد. کلمه های فؤاد و افئده و قلب و الالباب ساختاری از عقل هستند که همه ی عناصر وجودی احساس و دل را صاحبند از همین رو نیز عقل  بدایتی  اهرم حرکت انسان به سوی درک و فهم زیبایی ست.  با این حساب ، عقل بدایتی پله ی نخستین صعود به زیبایی  قلمداد می شود. بر همین اساس بیگانگی ما از عقل بدایتی سبب همه ی تعارضات ادراکی و شناختی است.

با این مختصرمی شود پی برد که مقوله ی معرفت از مقوله ی عقلی که ما اکنون می شناسیم جداست. واژه ی معرفت ، نقطه مقابل واژه ی علم که فرزند عقل محسوب می شود  است.  علم،درکی کلی و مرکب  است اما معرفت ، یک درک جزئی و بسیط می باشد. اگر بخواهم تفاوت این دو واژه را از لحاظ معنایی صریح و صمیمی بیان کنم  باید معرفت را به تصور و علم را به تصدیق ترجمه کنم  و مصداق تجربی این بیان ، معرفت شهودی در مقابل شناخت استدلالی است. شهود امری ست که  از لطف یک آشنایی رخ می دهد در حالیکه استدلال از تفحص و توجه به  بیگانگی به ظهور می رسد. شاید از این جهت است که در امر معرفت ، استدلال و استنتاج مردود شمرده می شود و تسلیم محض بودنی که حاصل یک آشنایی  بی فلسفه اما دیرین است  اساس امر معرفت است:

بی معرفت مباش که در من یزید عشق

اهل   نظر   معامله    با   آشنا   کنند

در ایضاح و اکرام این آشنایی ِ غریب !  ابوسعید ابوالخیر اظهاری زیبا دارد که انگار به سبب یک آشنایی دیرین با حضرت دوست ، کم و کیف رفتار او  در آخرت را گزارش می دهد:

گویند  به   حشر  گفتگو   خواهد  بود

وان  یار عزیز ،  تندخو  خواهد   بود

از  خیّر   محض  جز   نکویی    ناید

خوش باش که عاقبت  نکو خواهد بود

فکر می کنم همه معترف باشیم که  این همه زیبا بینی  جز در سایه ی ساده نگری و به اوج رسیدن  در سادگی نیست . همان اوجی  در سادگی که سپهری توصیه می کند:

پرده را برداریم

 بگذاریم که احساس هوایی بخورد

بگذاریم بلوغ ، زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند

بگذاریم غریزه پی بازی برود

کفش ها را بکند، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد

بگذاریم که تنهایی آواز بخواند

چیز بنویسد

به خیابان برود

 ساده باشیم

ساده باشیم چه در باجه ی یک بانک چه در زیر درخت

پس بیایید تنها با ساده بودن و ساده زیستن تا وادی آخر هفت شهر عشق که فقر و فناست سفر کنیم و در مسیر هوسبار این وادی ، دست افشان و پای کوبان «آن» و «ذات» مان  را صدا بزنیم که :

حق   بده اینکه   به   دنبال تو جا   پا  دارم

مثل   هر قطره  به   دل من غم دریا  دارم


«بهرام باعزت»

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد