لولی نه آن چنانم و نه مستی این چنین
من سرخوش از شراب نگاه توأم همین!
در جانم از بزرگیِ یک جلوه ی تو بود
هر آینه شکسته شد از ظن و از یقین
در گوشه ی نگاه تو شد تا رهین دلم
گوشی ندارم از پیِ رهنی دگر رهین
با تار و پود مهری از آن روی و موی تو
نه کفر هست بافته ای در دلم نه دین
آن رو نبود تا که به رویت نظر کنم
با جام مست چشم تو رو یافتم به این
آدم نبود هیچ که من عاشقت شدم
حوّا که هست مظهری از عشق واپسین
من از جهان دیگری ام از جهان عشق
مأمور درس دادن عشقم در این زمین
«بهرام باعزت»