چه می شود کـه به قلبم قرار هدیه کنی
به سوزِ فصل دل مـــن بهار هدیه کنی
به جـــز خیال، مرا یادگار از تو که نیست
چه می شود کـــه به من یادگار هدیه کنی
مـــن از تبارِ انالحقیان و حــــلاجـــم
خوشا به لحظه ی روزی که دار هدیه کنی
دلم که موی توکوکش نموده خوش شنوی
به زخمه های پریشان چو تار هدیه کنی
به من اگـــــر نگری ای نگاهِ دریایی
به قطره ای کـــه منم اعتبار هدیه کنی
تو جان طلب کن و غیر از نثار هیچ مبین
کــه تو طلب کنی اما «نثار» هدیه کنی
بتاب و مهر بگستر به جانم ای خورشید!
به ذره تا کـــه ز مهرت تبار هدیه کنی
« بهرام باعزت»