پاییز ! خوش رسیده ای و خوش نشین کنون
دارم برای تو سخن از عشق و از جنون
آیینه ناتوان به تجلی ِ روی ماست
بینیم خود در آینه ی روی هم کنون
کیفیت جنون منگر جز به حال ما
که سلسله گسسته ی دهریم و ذوفنون
از شورشی که صبح قیامت به پا شود
با قامتش نهاده به پشتیم آزمون
آموخت پیر عشق به ما کیش عشق را
آیین و دین فرو بگذاریم و چند و چون
پاییز ! ما به خاطر مجموع کی رسیم؟
جایی که کرده زلف پریشان او فسون
بهرام باعزت