من عاشقی ام مست که رودست ندارد
رودست به عشق و دل سرمست ندارد
عاشق همه دل هست و نداردهمه چیزی
چیزی به جز از آنچه که دل هست ندارد
دریاست چو پیوسته به یاد و دل قطره
زان خاطر ما غیر تو پیوست ندارد
پروانه اگر دور ز دل بود نمی سوخت
پروانه ی این فاصله در دست ندارد
از کوچه ی دل جان به سلامت نبرد کس
این مسلخ بی جاده که بُن بست ندارد
آن خاتمه با جان کند افسونگری دل
که خاطره گل از دی ِ تردست ندارد
بی چاره ی دل آمده از حلقه ی مویی
آن چاره که از سلسله او رَست ندارد
با این همه دل آیت اوجست و بلندی
زیر و زبرش هست ولی پست ندارد
«بهرام باعزت«