درست یادم نیست ، یعنی هیچ یادم نیست
که کدام لحظه از ازدحام بی سر و ته لحظه های زمان
نطفه ی حسرت آلودِ قطره ی نگاهم را در چشمان دریایی تو به بلوغ رساند
آن شب و آن لحظه من از کوچه ی تنهایی ِ یک بستگی ِ پاک
به دو راهه ی عطش و آب رسیده بودم
شمع لذت در دست باورم نورش را به فرا راهِ آب افکنده بود
می خواستم راه بیفتم که دلم واپس کشید
و از زمزمه ی دعوتی پچ پچ گونه به تماشای تجلی ِ تردید ایستادم
لحظه ای خوشبو پنهانی دستم را گرفت و تا گلخانه های تو در توی دل راه برد
از بیشه ی دوری صدای دل انگیز موسیقی احساس می آمد
و عطش شنیدنش بی وقفه و مدام از ریشه ی خواهشم جوانه می زد
آن لحظه ی خوشبو زمان را نگه داشته بود
انگار که هزاران سال زندگی در آن لحظه ی خوشبو را باید تجربه می کردم
به بوی خوش و مسحور کننده ای که از آن سو می آمد گوش سپردم
بوی سیب ! بوی سیب !
حدس زدم باغ سیبی و سیبستانی باید آنجا باشد
دوام ِ زنجیری ِ آن لحظه ی خوشبو پاهایم را بسته بود
و من در دو راهی عطش و آب تنها به شاهراه عطش می اندیشیدم
شمع لذت در دست باورم را به آن سو گرفتم
و قدمی برنداشته سیبی که تو جلوی پایم انداختی را برداشتم
تو با آن سیب تنگنای فاصله ها را چیدی و مرا به سیبستان رساندی
هنوز هم پشت به زمان و در احاطه ی آن لحظه ی خوشبو
در ابتدای شاهراه عطش
من آن آدمم که سیب تو در دستم مستِ بوییدن هستم
«بهرام باعزت»