ادبی

این تمـنای قیامــت در دلم *****که شود محشور جانم با قلم --------------------------------------------------------------- آدرس اینستاگرام: baezzat.bahram

ادبی

این تمـنای قیامــت در دلم *****که شود محشور جانم با قلم --------------------------------------------------------------- آدرس اینستاگرام: baezzat.bahram

دلنوشته

درست یادم نیست  ، یعنی هیچ یادم نیست

که کدام لحظه از ازدحام بی سر و ته لحظه های زمان

نطفه ی  حسرت آلودِ  قطره ی نگاهم را  در چشمان دریایی تو به بلوغ رساند

آن شب و آن لحظه من از کوچه ی تنهایی ِ یک بستگی ِ پاک

به دو راهه ی عطش و آب رسیده بودم

شمع لذت در دست باورم نورش را به  فرا راهِ  آب افکنده بود

می خواستم راه بیفتم  که دلم واپس کشید

و از زمزمه ی دعوتی پچ پچ گونه  به تماشای تجلی ِ تردید ایستادم

لحظه ای خوشبو پنهانی دستم را گرفت و تا گلخانه های  تو در توی  دل راه  برد

از بیشه ی دوری صدای دل انگیز موسیقی احساس می آمد

و عطش شنیدنش بی وقفه و مدام از ریشه ی خواهشم  جوانه می زد

آن لحظه ی خوشبو زمان را نگه داشته بود

انگار که هزاران سال زندگی در آن لحظه ی خوشبو را باید تجربه می کردم

به بوی خوش و مسحور کننده ای  که از آن سو می آمد گوش سپردم

بوی سیب  ! بوی سیب !

حدس زدم باغ سیبی و سیبستانی باید آنجا باشد

دوام ِ زنجیری ِ  آن لحظه ی خوشبو پاهایم را بسته بود

و من در دو راهی عطش و آب تنها به شاهراه عطش می اندیشیدم

شمع  لذت  در دست باورم را به آن سو گرفتم

و قدمی برنداشته  سیبی که تو جلوی پایم انداختی را برداشتم

تو با آن سیب تنگنای فاصله ها را چیدی و مرا به سیبستان رساندی

هنوز هم پشت به زمان و در احاطه ی آن لحظه ی خوشبو

در ابتدای شاهراه عطش 

من آن آدمم که سیب تو در دستم مستِ بوییدن هستم


«بهرام باعزت»

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد