من به دنیای زیبایی تعلق دارم
که خورشید
صبح ها
به گل سرخ سلام می کند
و بعد تقدیر روئیدن و شکفتن را
حادثه ی دیدار با او می آفریند
دنیای زیبای من
موِستان ِ مستی تصوری از گذری ست
که از بهشت موعود اتفاق می افتد
دنیای قشنگی که
جز عاشقی حکایات کوچه پسکوچه هایش نیست
در این دنیای پر شکوه
تنها سکوت است که
خلاءِ شکوهِ احساس را پُر می کند
و گوارایی ِ لذت بردن را معنی می بخشد
این دنیای زلال از زیبایی
که از زمزمه ی جاری شدن حیرت
بی هیچ لحظه ی فراغتی
غرق در ابهام نیوشیدن است
تنها دنیایی است
که کشاکش رنگین سیب و گندم را
مشی و مشیانه را
و
کوچ تماشا به حماسه را
حرف می زند
من به دنیای زیبایی تعلق دارم
که در آن
ازلیت به ابدیت پیوسته است
و هنوزهای اجزای خلوت
در مکتب او
سیاحت در تنهایی ازلی را
درس می دهند
من به دنیای چشمهای زیبای تو تعلق دارم
«بهرام باعزت»