در بی هوایی ِ یک دلگیری ِ خفه کننده
هوایت را کرده ام
انگار وقتی تو لباس ِ میهمانی ِ باورم نباشی
میهمان دنیا بودن برایم محال است
تنهاتر از همیشه هایی که صدایت زده ام
صدایت می زنم
و از اندرونی ِ فراقستانی که عمری
حسرتِ ِ آبی ِ آسمانی ِ نگریستنت را زندگی کرده ام
پا بیرون می گذارم
آواری از غریبی زیر و زبرم می کند
و به ناچار
در مشتِ تصورم خورشید خیالت را
برای چند صد هزارمین بار نگاهی می اندازم
خورشید خیالت
همه ی وجودم را در آنی از لحظه در می نوردد
و تازه می بینم
که دیگر هیچ شباهتی به خودم ندارم!
با من چه کرده ای ای ناتمامی ِ مفهومی که
با رنگی از دچار بودن
طرحی دیگر از من در انداخته ای
«بهرام باعزت»